Quantcast
Channel: دوران رنج
Viewing all 426 articles
Browse latest View live

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند+ تصاویر

$
0
0

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند+ تصاویر

شهیدان محمد علی،  قاسم و حجت الله عبوری

 سه برادر بودند که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند.

به گزارش رجانیوز، آنچه که در پی می‌آید ماجرای عجیب شهادت این سه برادر اهل ساری است که در فاصله چهل و به ترتیب سن، خون مبارک‌شان در راه حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی جاری می‌شود. روایت شهادت آنها، توسط جانباز سرفراز "علی‏رضا علی‏پور"از هم‌رزمان این شهیدان بیان و توسط نویسنده دفاع مقدس برادر جانباز  "غلامعلی نسائی"قلمی شده است که متن کامل آن در ادامه می‌آید.

این همه شهید یکجا همه شهر را بهم می‌ریزد

عملیات «والفجرهشت» را پشت سرگذاشته، پس از استراحتی کوتاه، دوباره به منطقه بازگشته‌ایم، جاده فاو - بصره، حوالی کارخانه نمک، در عملیات «والفجر هشت» تا جاده شنی پیشروی کرده، اکنون اینجا برای دشمن بسیار ارزشمند و حیاتی است. نفوذ دشمن از این منطقه، می‌تواند کار فاو را یکسره کند.

این محور استراتژیک را به نیروهای «گردان مسلم بن عقیل(ع)» جمعی لشکر 25کربلا سپرده اند.

خط پدافند، بصورت مثلثی شکل، مقابل آن راه باریکی است، سمت مثلثی دیگر که ارتش بعث عراق، در آن محور پدافند هجومی‌دارد. این راه کوتاه و استراتژیک، معروف به «جاده شنی» است. به فاصله حدود یک کیلومتر، دشمن دو سوی این جاده شنی را آب بسته است. عرض جاده باریک، تنها یک خودرو جیب می‌تواند از آن عبور کند، جاده از کشته پشته است، دشمن بارها از این جاده بصورت گله‌ای هجوم آورده، به خاطر مقاومت سنگین بچه‌ها، زمین گیر شده، هرچه تلفات داشته، همه کشته‌ها را جاگذاشته و فرار می‌کند.

ابتدای جاده در حدود سیصد متر چند نقطه کمین کاشته‌ایم، ادامه جاده در دست دشمن است و هر چند متر، روی جاده یک کمین زده‌اند.

فاصله کمین ما با کمین‌های روی جاده شنی دشمن، حدود 150 متر است.

علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع) تصمیم می‌گیرد به همراه تعدادی از بچه‌ها خط را تثبیت کند، به نوعی یک عملیات استشهادی است، تا کار را به پایان برساند.

محسن پور به همراه حسن سعد نزد فرمانده وقت گردان مسلم ابن عقیل(ع) علی اکبرنژاد می‌رود، تا برای عملیاتی سنگین و استشهادی اجازه بگیرند.

علی اکبر نژاد موافقت نمی‌کند. محسن‌پور می‌گوید: خط باید تثبیت شود، جاده شنی باید صاف شود، خطرساز است این وضع سردرگم، فاو را بطور جدی به خطر می‌اندازد. این خط علی آقا، لنگ در هواست، ما هم که بزودی باید این خط را تحویل بدهیم، برگردیم عقب. بگذارید کاری کرده باشیم در این محور حساس «کارستان»! اگر خدای نکرده دشمن این خط ثبیت نشده را، به نفع خودشان تثبیت کنند، می‌دانی که فاو را از دست می‌دهیم.

اکبرنژاد بهانه آورد و می‌گوید: همه نیروها از ساری هستن؟! این همه شهید یکجا همه شهر را بهم می‌ریزد، نخیر، من نمی‌توانم اجازه بدهم.

محسن‌پور با دلایلی که می‌آورد، این که شما بارها رفته، دیگران رفته‌اند، نیروهای زیادی شهید شدن، ما هم تجربیات زیادی بدست آورده ایم، پس توکل بخدا که انشالله خدا یاری کند می‌زنیم به دل دشمن سیاه شب و کارشان را یک سره می‌کنیم. تازه از کجا علم غیب که ندارید، همه بچه‌ها شهید بشوند. انشالله شهادت قسمت هرکدام از ما باشد، سعادتی است.   

با اصرار زیاد از سوی حسن سعد و محسن پور و این صلابت درگفتارش، علی آقا اکبرنژاد نهایت موافقت می‌کند و لیکن یک شرط می‌گذارد، بچه‌هایی که بناست وارد معرکه بشوند، نباید از یک محله و شهر باشند.

محسن پور قبول می‌کند، از طرفی هم، فرمانده گردان علی اکبرنژاد با هماهنگی «لشکر عاشورا» بله را گفت، دعا کرد که بچه‌ها دست خالی برنگردند.

حسن سعد به همراه محسن پور نیروها را دست چین می‌کنند. محمد علی عبوری آمد سراغ من و گفت: رضاجان تو هم با ما می‌آیی؟

یعنی من می‌خوام که با هم باشیم.

بسم الله را گفتم و پیشانی محمد علی را بوسیدم. می‌دانستم که عملیات سخت و استشهادی، پیچیده و نامعلوم است. برنامه ریزی‌ها انجام شده بود، نیروها به خط، رسته‌ها مشخص، محمدعلی عبوری فرمانده دسته، من آرپیچی زن هستم و ته دسته قرار می‌گیرم. سر ستون، علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع)، حسن سعد، مهران جواهریان، سه برادر ساروی پشت سر هم به ترتیب سن، «محمد علی عبوری متولد: 1341 و قاسم عبوری متولد: 1343 و حجت الله عبوری متولد: 1344» بعدش، روحانی گردان، سیدمحمدرضوی جمالی، بهروز مستشرق! آی! این بهروز، بدجوری عاشق شهادت بود؟ از آن عاشق‌های دربدر! یک نوار روضه با خودش داشت، درمقام شهید از استاد انصاریان، همیشه بهروز به این نوار گوش می‌کرد، اشک می‌ریخت، ناله‌های فراوان، بیش از صدبار به این نوار گوش داده بود. چنان حسرتی می‌خورد در وادی شهادت، وقتی کسی شهید می‌شد این آدم زار زار گریه می‌کرد، به خدا التماس می‌کرد و مدام از روحانی گردان می‌پرسید که قیامت چگونه است، مقام شهید نزد خدا به چه شکلی است؟ برزخ چگونه است؟ عالم پس از مرگ، با عالم پس از شهادت چه فرقی دارد؟ غصه می‌خورد و گریه می‌کرد و برای شهادت به خدا التماس می‌کرد! دنیای غریبی داشت. بعد از بهروز که پشت سر من بود. ناصر سواد کوهی، ناصر معروف بود به «پسر شجاع» وقتی می‌خندید داندان‌های جلوئی اش، شبیه «شخصیت پسرشجاع» سریال کارتونی بود. شجاع و دلیر، هرجایی کار می‌پیچید، از عالم غیب می‌رسید، بچه‌ها می‌گفتند: «پسر شجاعآمد»  

در ادامه ستون، حسن زاهدیان، اصغر فیضی و...

از راست| شهید بهروز مستشرق و شهید مهرداد بابائی- نشسته علیرضا علیپور

هر کسی بسته به حالش، حمایلش را بست. نیمه‌های شب حدود ساعت دوازده با ذکر دعا و تمنای قلبی خدا راه افتادیم. زدیم به جاده، قرار شد کمین‌های دشمن را که گرفتیم بچه‌های لشکر عاشورا در نبض نقطه تلاقی عملیات با ما دست بدهند، از عقبه هم نیروهای گردان مسلم وارد عملیات بشوند.

همرزمان شهیدان عبوری

به یاری حق راه افتادیم، محسن پور و حسن سعد و مهران جواهریان جلوتر، پسر شجاع و حجت و قاسم عبوری و بقیه بچه‌ها، محمد علی عبوری.... عرض جاده حدود کمتر از 3 متر، تنها یک خودرو جیب می‌توانست از آن عبورکند. طول جاده تا خط راَس دشمن حدود یک کیلومتر، دویست متری که وارد جاده شنی شدیم، رسیدیم به کمین‌های دشمن، هر چند متری روی جاده، کمین زده‌اند.

دو سوی جاده شنی را دشمن آب بسته‌اند، هوا سرد و تاریک و ظلمانی، به اولین کمین می‌رسیم، دو عراقی قلچماق نگهبانی می‌دهند، آروم آروم نزدیک می‌شویم.

چسبیدیم به زمین و شروع کردیم به خواندن آیه مشهور وجعلنابسم الله الرحمن الرحیم، وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ، (دربرابرشان ديواری کشيديم و در پشت سرشان ديواری و بر چشمانشان، نيزپرده ای افکنديم تا نتوانند ديد.) اعتقاد قلبی ما این بود که دشمن دیگر«کر، کور، لال» خواهد شد.

نوبت اول برای دور زدن کمین دشمن رسید به حسن سعد و مهران جواهریان، آروم و بی صدا بلند شدن و خمیده خمیده رفتن نزدیک کمین، ما چسبیدیم به زمین، آماده به درگیری، وضعیت به طوری بود که تحت هیچ شرایطی تا رسیدن به خط مثلثی انتهای جاده شنی نباید درگیر بشویم.

صدای گلوله در بیاد، عراق آتش سنگینی روی سرمان خواهد ریخت، دل تو دل ما نبود. هوا سرد، بادگیر هم پوشیدیم، تجهیزات وکلاه آهنی، باکوچکترین حرکت در تاریکی شب می‌خوردیم به هم، باصدای بهم خوردن تفنگ، خوردن کلاه آهنی بچه‌ها به هم، سکوت شب می‌شکست، دشمن بیخیال خودش، دارد در سنگرکمین حال می‌کند.

مهران جواهریان و حسن سعد حالا کمین را دور زده اند، دو عراقی قلچماق گردن کلفت نشسته‌اند. مهران از پشت وارد کمین می‌شود. پشت سر نگهبان با نوک انگشت سبابه می‌زند به گردنش، نگهبان عراقی نگاهی به رفیق خودش کرد، جز رفیقش کسی دیگر نیست، سری تکان داد و پشت گردنش را خاراند، مهران دوباره زد، نگهبان برگشت، چشمش افتاد به مهران، کپ کرد و لرزید.‌ هاج واج ماند! قیافه مهران او را به وحشت انداخت.

شب قبل مهران خواسته بود سرو صورتش را اصلاح کند، یک لنج داخل گل فرو رفته بود. شده بود متروکه و من هم چون پدرم آرایشگر بود، وردست‌اش شده بودم، یک نیمچه آرایشگر، خیلی مهارت نداشتم، یک قیچی و شانه، چفیه شده بود پیش بند و کله بچه‌ها را ناکار می‌کردم. گاهی هم خوشگل از آب و گل در می‌آمدند.

مهران و محمد علی، حجت و قاسم و حسن سعد را شب قبل، اصلاح‌شان کرده بودم، مهران خیلی شوخی می‌کرد، می‌خواستم پشت سر و دور گردنش را بگیرم که کج در می‌آمد، می‌خواستم صاف کنم، همین طور می‌رفت بالاتر آخرش دور سرش تا بالای بنا گوش صاف شده و صورتش را هم صاف کرده بودم که ماسک شیمیائی بزند. مهران می‌خندید و می‌گفت: مگه می‌خواهی جاده شنی صاف کنی پسر علیپور، یک جوری خاص و ترسناک شده بود.

نگهبان قیافه عجیب و غریب مهران را که دید، نفهمید، این بعثی است، آمریکائی است، سرباز آلمانی است، بیچاره فکر کرد از بازرس‌های خاص حزب بعث است. دلش ریخت و داشت از ترس سکته را می‌زد.

مهران انگشت اشاره به بسوی عراقی کشید، با غیظ و غلیظ گفت: لاتحرک!

بعد یک صدایی عجیب از گلویش خارج کرد، دست اش را شبیه کارد، زیر گلوی خودش کشید، بهش فهماند تکان بخوری«پخ پخ» خیلی ترسناک، باز دوباره تکرار کرد «لاتحرک» بعد محکم یقه هر دو را گرفت و از جا بلندشان کرد، حسن هم پشت سرش «اربع سلاحک!» هردو بدون کوچکترین مقاومت اسلحه را انداختند.

به قول ما ساروی‌ها «کَتاقُوزهِ بی دَله» با آن هیکل غولش تو دست مهران شروع به لرزیدن کرد.

 مثل دو گربه بیجان، حسن و مهران این دو هیولا را کت بسته کشان کشان آوردن، تحویل دو تا دیگر از بچه‌ها دادن که به عقبه ببرند. کمین‌ها همه بدون  هیچ درگیری فتح، اسرا به عقبه منتقل شدند.

حدود ساعت سه و نیم نیمه شب به سه راهی می‌رسیم، شب است و تاریکی، هوای سرد، منتظر بچه‌های لشکر عاشوراییم که به ما الحاق، دست بدهیم و حمله را آغاز کنیم.

نفس‌ها در سینه حبس و لحظه شماری می‌کنیم، دقیقه‌ها سنگین و بی رمق می‌گذرند. خسته از انتظار، سرمان را روی زمین می‌گذاریم، لحظه‌ای چرت می‌زنیم. یک دقیقه خواب، یک دقیقه بیدار، از نیروهای کمکی هیچ خبری نیست. از گردان مسلم خبری نمی‌شود. لشکر عاشورا نیامد و صبح شد. نماز صبح را وسط سه راهی می‌خوانیم، هر یک از بچه‌ها آخرین لحظه‌های عمرشان را سپری می‌کنند، دیگر هوا رو به روشنایی رفت، منتظر درگیری سنگین هستیم. هوا روشن شد، بسم الله الرحمان الرحیم، نگهبان شیفت روز تلوتلوخوران و خواب آلوده می‌آید، کلاشینکف روی شانه‌اش می‌آید که با نگهبان‌های شیفت شب، که همه مهمان ما هستند تعویض بشوند. کمین دشمن پشت سرم، نگهبان می‌رسد و درگیر می‌شویم.

عراقی‌ها مثل مور ملخ می‌ریزند، آتش بازی شروع شد، ما چند نفر،آنها یک تیپ، میان آتش سنگین دشمن گم می‌شویم. درگیری سنگین می‌شود. من جلوی ستون، آرپیچی می‌زنم، گلوله پشت گلوله می‌آید، بچه‌ها آرام عقب نشینی تاکتیکی را آغاز می‌کنند.

محسن پور صدا می‌زنه که برگرد، محمدعلی عبوری پشت سرم، سه نگهبان که ابتدا آمده بودند، بیست متری من، جان پناه گرفته‌اند، به شدت تیراندازی می‌کنند. یا علی می‌گویم و یامهدی ادرکنی، آخرین آرپیچی را به سمت آنها شلیک می‌کنم، می‌نشینم روی زمین، هر سه در دم به درک واصل می‌شوند.

نفس نفس می‌زد و خون بالا می‌آورد

هنوز صدای شلیک از گوش ام خارج نشده، یکی از پشت سر با صدایی غریبانه که به سختی حروف را ادا می‌کنه، میگه: «هه‌ها، هه‌ها» احساس می‌کنم کسی از پشت سرم می‌خواد صدا بزنه«رضا» ولی نمی‌تواند، حروف را درست تلفظ کنه، برمی‌گردم! باتعجب محمد علی عبوری است، تیرخورده به پشت گردنش، از حنجره‌اش بیرون آمده، دو زانو افتاده، سرش پایین، نفس نفس می‌زند! خون بالا می‌آورد.

آرپیچی را انداختم. برای لحظه‌ای عاجز می‌مانم، خدایا چه کنم؟ تا دوردست روی جاده شنی هیچ کسی نیست!؟ حجت و قاسم و محسن پور و مهران کجا هستن، هیچکدام از بچه‌های شب نیستند.

محمد علی شروع می‌کند به سرفه زدن! حال غریبانه ای دارد.

آفتاب زده، هوای منطقه شب‌ها سرد، روزها گرم و سوزان! بادگیر توی تنم، خستگی شب، تشنگی اول صبح، شب را نخوابیدم، نگاه کردم به قد و قواره محمدعلی، هم وزن من است. زیر خم‌اش را گرفته، یک یا علی گفتم و انداختم روی کولم، بلند شدم راه افتادم. گلوله مثل باران می‌آید، دویدم، فاصله تا عقبه نزدیک یک کیلومتر است. دعا می‌کنم که خدایا به من توان بده، محمد علی را روی زمین نگذارم.

دشمن دارد با قناسه و تیربار و خمپاره شصت، هر چه دم دست دارد، می‌زند.

تیر از کنارم «فیس فیس، ویز ویز» رد می‌شود. از لابلای پاهام، محمدعلی روی شانه‌هام، خدا خدا می‌کنم که از عقب تیر نخورم، جاده شنی است و تیر می‌خوره به زمین، سنگی منفجر می‌شود.

روزگاری است برای خودش این لحظه‌های عقب نشینی؟!

با یک رفیق زخمی‌روی شانه‌ات! یک مرتبه دیدم محمد علی با مشت می‌کوبد به پهلوهام! مثل بچه ای که روی شانه مادرش بیتاب شده.

آروم گذاشتمش پایین، روی سرش خمیده شدم، سرش را پایین گرفتم. پقی زد و خونی که داخل ریه‌هاش رفته بود را خالی کرد. سبک شد، بلندش کردم روی شانه، یاعلی و حرکت، دو سه قدم نرفته‌ام که وای من، سوختم! گلوله خورد به باسن‌ام، برای لحظه‌ای کرخ شدم، ایستادم، داغ داغ، بعد آروم درد سنگینی پیچیبد توی تنم، نرم نرم خون داخل پوتین‌هام نشست، نیافتادم، سخت غمیگن شدم که نتوانم این بار امانت را به منزل برسانم. حرکت کردم، چند قدم که رفتم، انگار یکی از پشت سر هلم داده باشد، محمد علی بخودش پیچید، تیرخورد به کتفش، با پشت دست زد به پهلوم، یعنی دارم خفه می‌شوم، تیر خوردم، من را بیار پایین.

بین دو پا، سرش را پایین گرفتم، خون حلق اش را که داخل ریه‌هاش پر شده بود، دوباره خالی کرد، گلویش تیر خورده بود و خون از داخل حنجره اش وارد ریه‌هاش می‌شد. سبک که شد، بلندش کردم، سرتاپا همه خونی شده‌ایم، درد تیر، سختی کول کشی محمدعلی، حال خرابش، بی خوابی و تشنگی، کلافه شده‌ام.

به هر سختی محمدعلی را می‌کشم تا زنده برسانم عقب و تحویل دو برادرش بدهم.

هر چند متر یک بار می‌گذاشتم روی زمین، سرفه می‌کرد، حال که می‌آمد، دوباره حرکت می‌کردیم. دیگر انتهای راه بودیم. محمدعلی خیلی بی رمق تر از همیشه، زد به پهلوم‌هام، گذاشتم اش پایین، حالش لحظه به لحظه بدتر می‌شد، نشستم روی زمین، درد گلوله در تمام وجودم پیچید.

خیلی آروم نشستم، انگار نه این که وسط معرکه جنگ و زیر باران خمپاره و گلوله ام، محمدعلی را به آغوش گرفتم. دستی به صورتش کشیدم، بدنش می‌لرزد، اشاره کرد که رضا دیگه من را بزار روی زمین و برو از معرکه بیرون، محمدعلی آموخته بود که لحظه آخر چگونه این جهان خاکی را ترک کند، شاید می‌خواست تنها و غریبانه تر مانند مولایش امام شهیدان، حسین (ع) تشنه و غریب زیر باران گلوله‌ها شهید بشود.

خمپاره شصت «گُپ گُپ گُپ» اطراف ما می‌خورد زمین، گلوله پشت هم می‌آمد، در لحظه  معرکه عاشورا برای من تجسم شد. محمدعلی همین طورکه توی بغلم بود یک تیردیگری خورد به پهلوش، قلب ام آتش گرفت و گریه افتادم. ازعمق وجودم فریاد کشیدم، نامرد مردمان صبر کنید، صبر کنید، یزیدیان، مهلت بدهید آخرکه این رفیق ام دارد شهید میشود، صورتش را بوسیدم. گفتم: تنهات نمی‌گذارم رفیق، تا آخرش باهات هستم. محمدعلی جان ما با هم رفیقیم، رفیق که نامردی نمی‌کنه، بیاد وسط معرکه رفیق اش را رها کنه، من هستم رفیق، تا آخر دنیا... محمدعلی به پایان زندگی نزدیک شده بود، توی بغلم محکم فشردمش، پیشانی اش را بوسیدم، دستی به موهاش کشیدم و بوییدمش، آروم چشماش بازکرد، خم شدم و بوسیدمش، نگاهش کردم، نرم و ملایم خندید.

گفتم: محمدعلی جان قیامت من و یادت نره، فراموشم نکنی پسر، بدون من بهشت نری، یادت نره محمد علی، دستم را گذاشتم تو دست اش، شروع کردم به خواندن شهادتین: «أشْهَدُ أنْ لا الهَ الّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه.. محمدعلی آروم ادا می‌کرد. برای بار آخر بوسیدم و گفتم: محمد علی قول بده قیامت فراموشم نکنی.

محمد علی عبوری دیگر آروم شده بود، نه دردی، نه سرفه ایی، آروم تو بغلم، مثل کسی بود که هزار سال خوابش برده باشد. گذاشتم اش روی زمین و دستی به صورتش کشیدم، وسط آن معرکه گلوله باران، دلم ازش کنده نمی‌شد. بلند شدم، خدا حافظی کردم. دویدم سمت خاکریز، وارد خط شدم.

شهید محمد علی عبوری

محسن پور، قاسم عبوری، برادر محمدعلی و علی اکبر نژاد با هم جلوی سنگر نشسته اند، سرتا پا خونی و داغونم، قاسم عبوری گفت: رضا چی شده؟

گفتم: محمدعلی شهید شده! چند متر آن طرف خاکریز آوردم، برو آنجاست. برید بیاریدش که عراقی‌ها پاتک کنند، محمدعلی آنجا گم  می‌شود. زود بیارید تا شب نشده.

قاسم گفت: محمد علی زنده است؟

شهید محمدعلی عبوری

 انگار حرفای من را متوجه نشده باشه، گفتم: نه تمام کرده، من تا این پشت خاکریز، بیست سی متری آوردم، اینجا شهید شد. اول فکرکرد من گفتم: زخمی‌شده است.

من هم نباید همان اول می‌گفتم، هول شده بودم از خستگی و سختی بریده بودم.

قاسم مکثی کرد و نگاهی به سرتاپای خونی من انداخت، شاید دنبال خون برادرش روی شانه‌های من می‌گشت. یا آستانه تحملش را بالا می‌برد. نمی‌دانم. داغ برادرش، داغ محمدعلی برادر بزرگترش را داشت تجسم می‌داد به خودش که خبر شهادت محمدعلی را به حجت الله یا به مادر و پدرش چگونه ابلاغ کند؟!

خبری که قلب مادرش را می‌شکست و کمر پدرکارگرش را خمیده تر می‌کرد.

قاسم گفت: رضاجان تو برو، بسپارش به من، رفتم، من نیز از فرط خستگی و خون ریزی چشم‌هام سیاهی رفت و افتادم، بچه‌ها تا شب نشده من را بردند بیمارستان امام سجاد، در همان نزدیکی‌های خط فاو، بچه‌های بهداری فوری انداختند روی تخت و شروع به مداوا کردند.

تیر از یک سمت باسن ام خورده بود، از سمت دیگر خارج شده بود، شستشو دادند و پانسمان کردند، آمپول ضد درد و کزاز، یک وراندازی به من کردند و گفتند: فوری باید به بیمارستان شهید بقایی اهواز اعزام بشوم.

آمبولانس آماده بود، سوت زدند که این رزمنده زخمی‌را هم ببرید، زخمی‌های دیگر هم عقب و جلو آمبولانس ولو شده اند.

گفتم: حاشا و کلا، من که چیزیم نیست، برای چی باید دردسر درست کنم؟! بیخیال، آخ گفتم و از تخت پایین پریدم. پوتین‌هام بوی خون خشکیده می‌داد، پوشیدم، کمی‌سرگیجه داشتم، به آن اعتناء نکردم.

ترکش به چشم و سرش خورد

رفتم خط مقدم، جایی که بهش تعلق داشتم. غروب شده بود که رسیدم مقر گردان مسلم، بچه‌ها گفتند: رضا! خبر قاسم را داری؟

گفتم: نه، خوب حالا چه خبره؟ گفتند: بعد از فرستادن جنازه محمد علی به معراج، هر چه بچه‌ها اصرار که باید با جنازه برادرش برگرده! برنگشت، محمد علی را که بردند، جلوی سنگر نشسته بود، یک خمپاره آمد، ترکش خورد به چشم و سرش، قاسم و فرستادن بیمارستان اهواز، خبر زخمی‌شدن قاسم حالم را بهم ریخت، رفتم داخل سنگر افتادم. صبح روز بعد از حجت ماجرا را پرسیدم؟

 گفت: بله زخمی‌شده.

گفتم: چرا حالا تو عقب بر نمی‌گردی؟

برادر سوم هستی خانواده به شما نیاز داره،

گفت: اگه بنا باشه هر کدام از ما برای خانواده‌اش اتفاقی بیفته و جبهه را خالی کنه، دیگر کسی باقی نمی‌مونه، برای خانواده همین که خدا هست، امام هست، مادر پدرهای شهدا همه هستند.

گفتم: ما که حریف‌تان نمی‌شویم. این گذشت دو روز بعد خبر آوردند که قاسم در بیمارستان تبریز شهید شد.

پیکر مطهر شهید ابوالقاسم عبوری

گفت: تلاش کن که دو برادر را با هم تشییع کنند

حجت الله آمد به من گفت: رضا تو که پدرت تو بنیاد شهید ساری است، برویم اهواز زنگ بزنیم، محمد علی را تشیع نکنند که جنازه قاسم برسه، اگه بنا باشه خانواده یک بار محمد علی را تشیع کنند، باز دوباره یک هفته بعد قاسم را تشیبع کنند چند هفته بعد هم نوبت به من برسه! واویلا می‌شود برای مادرم! سکته می‌کند، پدرم از پا در می‌آید. مادرم را داغ برادرها خواهد شکست. خواهد کشت. باید در شرایط سخت و سخت‌تر یکی را انتخاب کرد. نام مادرمحترمه شهیدان «صدر» خانم مومن و جلیله و با ایمان و به تمام معنا زنی است از تبار عاشورائیان، پدرشان، حسن آقا، در بازار روز ساری مرغ فروشی داشت. بسیار با ایمان و باتقوا، اهل فولاد محله ساری هستند.

گفتم: باشه، پریدم داخل سنگر و کوله ام را برداشتم، مهران جواهریان هم آمد با عجله رفتیم.

خستگی و درد گلوله، شلوارم از پشت همینطور هنوز خیس خون بود. روحیات حجت الله داغون، مهران بهم ریخته، رسیدیم به ایست بازرسی دارخوئین، ما بی حوصله، این بچه‌های ایست بازرسی هم ما را شروع کردند به بازرسی بدنی، عصبانی شدم روی سرشان داد و فریاد کردم!

گفتم: چی شده برادر من؟ تو این گرفتاری، شما هم منافق گیرآوردین، یکی دست را از کوله پشتی من بیرون آورد و سه چهار تا گلوله گرینف نشان مسئول شان داد، داد زد، بیا این هم سند، این هم مدرک!

گفت: شما منافقید، بگیر و ببند، درگیر شدیم. ما را دستبند زدند، کوتاه آمدیم و افتادیم به خواهش و تمنا، هرچه گفتیم: چه بر ما گذشته اصلا باور نکردند. ای وای برما، ما را دست بسته انداختند عقب تویتا، گفتم: پسرجان، این دوست ما برادراش شهید شدن، ما می‌خوایم بریم زنگ بزنیم که تشیع نکنند، تا برادر بعدی جنازه اش برسه، من پدرم بنیاد شهیدی است. ما بچه‌های گردان مسلم هستیم. لشکر 25 کربلا. مازندرانی. ساروی. شمالی، ما تیربار که ندزدیدیم، شب قبل ترعملیاتی بود، گلوله تو کوله ام جا مانده، بخدا ما رزمنده پاک و آدم حسابی هستیم. خدایا عجب سرنوشتی، این دیگر چه گرفتاری است، من و حجت الله عبوری و مهران جواهریان، بی خود و بی جهت روانه زندان اهواز شدیم.

نه قاضی نه محکمه‌ای، جدی جدی ما را منافق حساب کردند؛ بدون تفهیم اتهام انداختن گوشه بازداشتگاه و درب آهنی‌اش را قفل زدند.

حالا نمی‌دانیم کجا هستیم، با چه کسی روبروییم که حرف مان را بزنیم.

ثانیه به ثانیه درد روحی و جانی ما بیشتر می‌شد، هر دقیقه بازداشتگاه یک قرن می‌شد.

داشتیم خفه می‌شدیم. حجت کلافه و درمانده، مهران مشت می‌زد به دیوار سلول، ظهر شده و مانند سه تا شیر زخمی‌گرفتار قفس آهنی.

بدون مهر و آب وضو، نماز ظهر را خواندیم.

لحظه‌ها سخت و سنگین، گیج و پریشان می‌گذشت.

غروب شده بود از گرسنگی نای نداشتیم، یک مسئولی آنجا بود، آمد، به نظر انسان شریفی بود، درد دل ما را که شنید، سریع یک تلفن برای ما آماده کرد، زنگ زدیم قرارگاه ،حاج کمیل از شانس ما پشت خط آمد و ماجرا را که شنید، یک ساعت طول نکشید آزاد شدیم.

گفت: جلوی زندان باشید، خیلی زود ماشین آمد سراغ ما و رفتیم و تماس گرفتیم، برنامه ریزی شد و برگشتیم خط. کنار مرداب جایی که یک لنج فرو رفته، کنارش زمین خشکیده بود. داخل لنج یک آرایشگاه بود. غروب وقتی رفتم داخل لنج، لحظه غم‌انگیزی برای من تداعی شد، موهای محمد علی و قاسم را دیدم که قبل عملیات اصلاح کرده بودم، روحم را گداخت. خیلی غم انگیز بود.

دو سه روزی گذشت و گردان محمد باقر آمد و ما برگشتیم شمال، تشیع جنازه محمد علی و قاسم به آن صورت که زنگ زده بودیم نشد، هر کدام جدا به فاصله دو سه هفته از هم تشیع می‌شوند.

محمد علی را با همان لباس رزم تشیع می‌کنند، با همان لباس دفن می‌کنند. هنوز چهل روزی از این ماجرا شهادت دو برادر نگذشته که خبر می‌دهند! بناست دو اتوبوس حامل رزمنده‌ها از نکاء به سمت جبهه‌ها بروند، سپاه برنامه ریزی می‌کند که مردم در میدان خزر ساری آنها را بدرقه کنند.

تیر به پیشانی‌اش زدند

از طرفی منافقین برنامه ترور رزمنده‌ها را در دستور کارشان  می‌گذارد.

حجت الله عبوری برادر دو شهید محمدعلی و قاسم از بچه‌های اطلاعات عملیات سپاه ساری، به همراه چند نفر به میدان خزر می‌آیند که جلوی ترور را بگیرند، برنامه منافقین انفجار ماشین‌های حامل رزمندگان است، می‌خواهند با انفجار کاری کنند که بچه‌ها به جبهه نرسند.

حجت در میدان خزر یک موتورسواری را می‌بیند، بهش مشکوک می‌شود. حجت که جلو می‌رود! منافقین همراه که در گوشه و کنار کمین زده‌اند، با حجت الله درگیر می‌شوند. حین درگیری یکی از منافقین یک گلوله به پیشانی حجت شلیک می‌کند.

حجت الله برادر سوم خانواده عبوری‌ها هم به دو برادر شهیدش ملحق می‌شود.

در کمتر از چهل روز سه برادر از بزرگ به کوچک شهید می‌شوند، برادر اول، محمد علی، دوم قاسم، سوم حجت الله، تا همین چند وقته برادر چهارم خانواده عبوری‌ها شهردار حزب‌اللهی ساری بوده، شهرداری که بچه‌های بسیجی شاید کمتر ببینند. با همان اخلاص برادرهای شهیدش، شهردار ساری بود.  

بعد از این ماجرا، ماه رمضان هم از راه می‌رسد، «سید محمد رضوی جمالی» روحانی گردان مسلم ابن عقیل(ع) هنگام خواندن دعای جوشن کبیر شهید می‌شود. حسن سعد و بهروز مستشرق، ناصر سوادکوهی معروف به پسر شجاع نیز درعملیات‌های بعدی، همه شهید می‌شوند..

روحانی شهید: سید محمد رضوی جمالی

این پایان قصه نیست، روایت‌های ما همچنان ادامه دارند، در این ماه پر برکت، برای من هم دعا کنید که بزودی شهید آینده باشم... (آمین)

 تشیع برادران عبوری

تشییع برادران شهید عبوری 


ماجراي خواندني شهادت پيرترين شهيد شمالي كشور/ وقتي تكه‌هاي بدن حبيب جبهه‌ها را سلماني لشكر شناسايي ك

$
0
0
این داستان حبیب جبهه است، در گذرگاه بهشت...
نویسنده: غلامعلی نسائی
بوُالحَسن، عقبه منطقه عملیاتی «کربلا10» نقطه ائی در بلندی های ماهوت کردستان، محل استقرار نیروهای «لشکر 25 کربلا» است.
«حاج عبدالحسین کارگر» رزمنده کهن سال مازندرانی با بیش از «88 » سال سن یک روز صبح به دلش می زند که خودش را نو نوار کند.
دستی به محاسن سفید و سرش می کشد! با خودش می گوید: بروم یک صفائی بدهم، یا علی گفت و از سنگر به سمت آرایشگاه صلواتی رفت.
آرام قدم بر می داشت و با خودش گفتگوی دوستانه ائی راه انداخته بود.
ببین حاج عبدالحسین! امروز حال خوشی داری! اینطوری خوبه، هم یک صفائی به خودت می دهی، یک گپی هم با همشهری ات زدی.
 آریشگاه صلواتی متعلق به حاج علیپور ساروی است، حاجی حرفه زندگی اش آریشگری است، حدود پنجاه سالی کمتر یا بیشتر می شود. روزگار چرخیده و پایش به جبهه باز شده و با خودش تجهیزاتی هم مثل: قیچی و شانه آورده، یک دکان آریشگری صلواتی در ارتفاعات ماهوت برای خودش دست و پا کرده.
پیرمرد وارد آرایشگاه می شود،
 سلام علیک همشهری!
دستی به سرش می کشد،
علیپور می خندد، با احترام تحویلش می گیرد،
می گوید: حاجی اولین مشتری من، اولین شهیده عصر امروزه، بیا بنشین جانا که با تو حرف ها دارم.
طبع آرایشگر صلواتی ارتفاعات بوالحسن گل می کند!
صندلی آرایشگاه جعبه مهمات رنگ رو رفته ائی است.
 آرایشگاه همه چیزش جنگی است!
 علی پور، چفیه ائی به رسم پیش بند، دور گردن حاج عبدالحسین گره می زند، هدایت اش می کند به سمت صندلی آرایشگاه، قیچی اش را دو سه بار «قریچ قریچ» صدا می آورد، یک دستی به موهای حاجی می کشد، قدری آب می پاشد، موها خیس می شوند. آرام شانه می زند، یک رزمنده چاق و تپل وارد می شود، دو نفری نگاهی به قد و بالای مرد جوان درشت اندام می اندازند، نرم و ملایم، اما نامحسوس لبخند می زنند در گوشی به  هم می گویند: اگه این پسر تیر بخوره و ناکار بشه، هفت تا بلانکارد باید بهم چفتش کنند تا جا بگیری، جوان خوبی است، می نشیند. جعبه مهمات می خواهد ترک بردارد.
علیپور به رزمنده جوان می گوید: شاهد باش!
جوان رزمنده می گوید: شاهد چی؟
علی پور می گوید: صبر کن تا ببنی! ؟
چند رزمنده دیگر وارد می شوند.
علیپور مشغول اصلاح سر عبدالحسین است.
جوان ها سلام می گویند و می نشینند.
علی پور یک مرتبه و نیمه کاره، اصلاح سر عبدالحسین را رها می کند، به عبدالحسین می گوید: حاجی بیا یک شرطی با هم ببندیم. پ
تو شهید شدی، من را بهشت شفاعت کن، باشه، قول بده.
عبدالحسین می گوید: ای بابا، من کجا، شهادت کجا!؟ شهید شدن از این جوان هاست. اشاره می کند به جوان ها...
علی پور قیچی و شانه را می گذارد؛ گوشه ائی می نشیند، من سر حرفم هستم، بله را بگو  تا من بلند بشم.
ماجرا واقعا جدی می شود.
جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند: حاجی جان، این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت میده دیگه، بگو بله، یا علی حاجی.  
حاج عبدالحسین می گوید: جانم به فدایت، من کجا!؟ شهادت کجا،!؟ شهید شدن، مال این جوان هاست، من و چه به این حرفها!؟ ای استاد سلمانی، همشهری جان بیخیال من بشو،  بیا سرم را  بزن که برم داخل کانتینر حمام روبراست.
استاد سلمانی کوتاه نیامد که نیامد. 
عاقبت عبدالحسین دل به دریا زد و قبول کرد، بیا جانم قبول. علیپور گفت: بهشت یادی از من می کنی؟
 حاج عبدالحسین گفت: بله قبوله، حالا که دلت را خوش کردی به شهادت و شفاعت من، تو سرم را بزن، من هم  تو را شفاعت می کنم.
علیپور سر حاجی را خیلی خوشگل اصلاح کرد، بعد گفت: حاجی! رفتی حمام غسل شهادت یادت نره، حاجی گفت: حتما، باز هم اگر سفارشی چیزی آن ور دنیا داری، بگو، اگر امری هست بفرمائید، علیپور حاجی را بوسید و گفت: انشالله شفاعت یادت نره، فقط همین دیگر ملالی نیست.
حاج عبدالحسین رفت. 
جنب آرایشگاه یک کانکس بود، داخل کانکس حمام بود. حاج عبدالحسین رفت داخل کانکس که خودش را شستشو داده، غسل شهادت بکند.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود، صدای دلخراش آژیر بلند شد.
همه از سنگر ها بیرون پریدند، علیپور و مشتری هاش به سمت پناهگاه دویدند. هنوز بچه ها به پناهگاه نرسیده، یک هلی کوبتر به سرعت باد  از آسمان رسید، روی باند نشست، در آن حوالی یک باند هلی کوبتر بود.
خلبان با عجله از داخل کابین بیرون پرید.
 فریاد کشید.
اهای! همه به پناهگاه برید، هواپیمای عراقی بزودی می رسه، هواپیما دنبال منه، من خودم راگم کردم، شما به پناهگاه برید! زود باشید، عجله کنید.
هلیکوبتر به سرعت پرید، ناپدید شد.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود، هواپیمای عراقی رسید، حاج عبدالحسین زیر دوش حمام داخل کانکس است و با خیالی آسوده دارد غسل شهادت می کند.
هواپیما عراقی فرود آمد آمد چند متری زمین، کانکسی که حاج عبدالحسین داخلش بود را زد و گم شد.  فقط همین یک کانکس را هدف گرفت.
کانکس رفت هوا، هر تکه از بدن حاج عبدالحسین، به سوئی ناپدید شد.
لحظاتی بعد وضعیت عادی که شد، همه از پناهگاه بیرون آمدند.
علی پور، مقابل کانکس ایستاد، با خودش فکر کرد، همین چند دقیقه قبل با حاج عبدالحسین چه قراری گذاشته بود.
اشک هاش نرم نرم جاری شد و بغض کرد.
پسر حاج عبدالحسین مسئول تدارکات لشکر بود.
یک ساعتی بعد آمد سراغ پدرش را گرفت، فهمید که به چه نحوی شهید شده، رفت سراغ علیپور و گفت: من با چه روئی حالا برگردم خانه، به مادرم چی بگم، دست خالی، نه جنازه ائی نه تابوتی!؟
علیپور گفت: بیا این اطراف را جستجو کرده، شاید تکه های تنش را پیدا کنیم.
چند متر آن طرف تر، یک پائی لای سنگ ها پیدا شد.
کف پا هنوز سالم بود!
 علی پور پای حاج عبدالحسین را شناخت.
به پسرش گفت: بیا این پای مقدس، پای پدرتان است.
پسر حاج عبدالحسین گریه افتاد و گفت: چگونه ثابت بشه که این پای پدر منه؟
علیپور گفت: بابات همسنگر منه، مدتی با هم هستیم. پدرت همین دیشب کف پاش را حنا گذاشته بود. بیا ببین، این پای مقدس حنا شده، بچه های دیگر هم دنبال تکه های تن حاج عبدالحسین پیرمرد 88 ساله می گشتند.
یکی از بچه ها تکه ائی از پوست سر حاجی را پیدا کرد، نشان آرایشگر داد، علیپور به پسر حاجی گفت: بیا این هم متعلق به پدرته، من همین یک ساعت قبل سر پدرت را اصلاح کردم، ببین این پوست سر تازه اصلاح شده!
پسر عبدالحسین، هر تکه بدن پدرش را که بچه ها پیدا می کردند، ابتدا علیپور شناسائی می کرد، او کنار هم، داخل یک پلاستیک می چید، تکه ائی دست، تکه ائی سر، یک لنگه شکسته پا، یک کلاه، یک عینک شکسته، شکل یک جنازه کامل شد.
بچه ها با پیکر مظلوم پاره پاره شده پیرمرد مقدس وداع کردند.
علی پور، استاد سلمانی صلواتی، دست گذاشت روی جنازه، قرارشان را  برای آخرین بار با حاج عبدالحسین شهید تازه کرد.
پسر جنازه پدر شهیدش را با خود به شمال کشور، شهرستان ساری برد.

دیگر دست خالی نبود، با تابوتی از پدر به خانه بازگشت. 

اشاره:    

شهید عبدالحسین کارگر بتاریخ: یکم اردیبهشت 1366 در ارتفاعات ماهوت شهید شد، حاج عبدالحسین کارگر متولد: 1288 بوده که در سن 88 سالگی مسن ترین شهید شمالی است.


(پایگاه خبری هوران) به لیالی قدر رسید!

$
0
0
راه اندازی پایگاه خبری هوران؛ در آستانه لیالی قدر، موهبتی است بزرگ، برای مهمانی دل های عاشق، هوران تنها پایگاه خبری است که با پشتوانه شهدا، در دل ها می نشیند، نه از جائی کپی پیس می کند، نه گرفتار تملق و چاپوسی به این و آن و باند و قدرت فسق و فجور سیاسی روز است.

ده سال پیش در آستانه ورود دنیای مجازی، با وبلاگی بنام دوران رنج، همین وبلاگ - با قصه ائی واقعی از یک روز جنگ، کلید خورد، همه این دارائی ام را فقط مدیون استاد بزرگواری هستم که اگر نبود هرگز به اینجا نمی رسیدم.

آقا رضا مصطفوی سردبیر نشریه امتداد، کسی که چراغ خاموش به تربیت نیروهای خاص انقلابی می پردازد، کسی که کمتر در تیتر خحبر ها ها خودنمائی میکند، آقا رضا را همه بنام امتداد می شناسند،

با دوران رنج به دیاررنج رسیدم، کتاب: فانوس کمین - زود پرستو شو بیا ) به همت و تلاش آقای مصطفوی گرانقدر به عرصه ظهور رسید. در این سال ها میلیون ها مخاطب نوشته هایم را از دوران هشت سال دفاع مقدس خواندند/ نشریات خبرگزاریها مجلات و روزنامه ها و صداو سیما و همه بازتاب ها / همه کسانی که پیغام گذاشتند/ نامه نوشتند/ ایمیل زدند/ پیامک های فراوان/.... سپاسگذارم

و در این لیالی قدر دعاگوی شان هستم. 

حرف پایانی و راهی که ادامه دارد...

امروز نسبتی عمیق یافته ام با خورشید...

با هوران از گذرگاه بهشت عبور خواهیم کرد/ شما با ما باشید در گذرگاه بهشت

پایگاه خبری هوران

http://www.houran.ir

هنر هوران، هنر شهادت است

پایگاه هنری و خبری هوران + عکس

$
0
0

راه اندازی پایگاه خبری هوران؛ در آستانه لیالی قدر، موهبتی بزرگ، بزرگترین موهبت در جلوه گری هوران، هنر هوران است، (هنر هوران، هنر شهادت است)  هنری برای مهمانی دل های عاشق تان،...
هوران تنها پایگاه خبری نیست/  که با پشتوانه شهدا، در دل ها می نشیند، نه از جائی کپی پیس می کند، نه گرفتار تملق و چاپوسی به این و آن و باند و قدرت فسق و فجور سیاسی روز است.

هوران شبکه ائی فراگیر در توسعه فرهنگ انقلاب اسلامی، فرهنگ پایداری و شهادت،  فرهنگ عموی، با زیر فرایندهای فرهنگ های خرد و کلان، توسعه پایدار انجمن نویسندگان استان گلستان - حماسی و حالی و قلبی در این راه بر آن تکلیفی که بر ما آمده است، تا نفس باقی است، هستی ام، همه هستی من در هستی شهدا است که این در آمیختگی، به خدمت پایدار شهدا در آمده ام. و تا ابد جاری ام.   

پایگاه خبری هوران

http://www.houran.ir

هنر هوران، هنر شهادت است




فصل صبر 
هنر عاشقی است...
قمقمه های شان را خاک کردند تا یاد تشنگی نیفتند.

محیط مکانی 
شبکه فرهنگی هوران 
هنر هوران، هنر شهادت است


محیط مکانی 
شبکه فرهنگی هوران 
انجمن نویسندگان استان گلستان 

زود پرستو شو بیا/ هوران

$
0
0
گزارش تصویری/ بازدید جانشین فرماندهی ستاد سپاه نینوا استان گلستان،

غرفه انجمن نویسندگان گلستان هوران/





مادری که آرزو داشت تیر به قلب پسرش بخورد!

$
0
0

روایتی از مادری که آرزوی ام وهب شدن در دلش شعله می‌کشید/

هوران:دو کتاب «فانوس کمین» و «زود پرستو شو بیا» آثاری هستند که تا کنون به قلم غلامعلی نسائی منتشر شده‌اند. این نویسنده که بصورت تخصصی در حوزه دفاع مقدس تحقیق و فعالیت می‌کند پای صحبت یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس نشسته و روایت او از استیاق مادرش به شبیه شدن به ام وهب را باز نویسی کرده است. آنچه در ادامه می‌آید متن بازنویسی شده این روایت جالب است که غلامعلی نسائی در اختیار رجانیوز قرار داده است.

رجانیوز، غلامعلی نسائی: قصه تلخ من، داغ تلخی بود بر پیشانی مادرم، چهارده ساله بودم، درس و مدرسه را پیچیدم لای جنگ، راهی جبهه شدم. بار اول  بعد از گذراندن یک دوره  سخت و فشرده آموزش نظامی، راهی کوه های بلند کردستان شدم، آنجا جنگ چراغ خاموش بود.

خمپاره نبود،  قناسه چی های زبده عراقی، تک تیرانداز های منافق، ضد انقلاب های کوموله و دمکرات، هر کجا که بودی، در تیر رس شان قرار می گرفتی! جنگ خودش را به وسط میدان شهر سوق داده بود، خانه به خانه کمین بود و سنگر، کوچه ها و دالان های تنگ و تاریک، پشت بام ها، پنجره ها همه جا مرگ دامان خودش را پهن کرده بود. اما من نه زخمی نه شهید،  بدون خوردن هیچ گلوله ائی، به خانه بازگشتم، بار دوم و سوم و چهارم، میرفتم و چند ماهی می جنگیدم و باز خانه باز می گشتم. هیچ گلوله و ترکشی نصیب جان من نمی شد.

ننه ام با اخم می گفت: تهِ پِسر سیاه بَخت دَری!


مادرم با این گفته هاش دلم را می سوزاند، ننه من پسرتم من بچه تو هستم!

کدام مادر برای بچه اش آرزوی مرگ داره!؟

 مادرم می گفت: مگه من کجا از ام وهب کم دارم.

گفتم: پس دعا کن مادر!

مادرم دعا کرد که من عاقبت بخیر بشوم.

این بار عاقبت در منطقه عملیاتی، «جاده فاو بصره» بخت من باز شد، هنگام عقب نشینی، شهید محمد علی عبوری روی شانه ام، از پشت تیر به باسنم خورد. لحظه ائی ایستادم، خون داغ بود، اما من در لحظه یخ کردم، این دیگر چه بختی بود که وارونه باز شد.

چه مصیبتی بشود که محله بفهمند من از پشت تیر خوردم، می شوم ورد زبان زن های محله که پسر  زینب از جنگ فرار کرده. ترسیده بزدله، وای که روزگار سیاهی پیدا کردم.


 به خانه برنگشتم، مداوای اولیه و به خط برگشتم، بچه ها که تسویه حساب کردن باید می رفتم هفت تپه، تابستان بود و هوا خیلی گرم، شرجی، همه وجودم را داشت عفونت می گرفت، باید برمی گشتم شهر و مداوا می کردم. معمول بود که هنگام برگشتن از جبهه به شمال صبح زود از هفت تپه می آمدیم اندیمشک؛ ماشین می گرفتیم، ساعت هشت شب می رسیدیم تهران، ترمینال تهران شرق به هر وسیله ائی بود، اتوبوس، شخصی، گذری، خودمان را می رساندیم شمال، نیمه شب، ساعت دو تا سه و نیم، ساری، میدان امام پیاده می شدیم، خانه ما نزدیک میدان امام، در محله نهضت بود، پیاده رفتم خانه، ساعت چهار صبح رسیدم خانه، در زدم و صبر کردم. زنگ خانه خیلی گوش خراش بود، برای همین نمی خواستم همه را بیدار کنم، دو بار دیگر تق تق در زدم، مادرم از همان روی سکو با صدای بلند گفت: بله! تهِ کی هستی!


گفتم: مامان مَن هَستَمهِ علیرضا


چراغ روش شد.

مادرم با صدای بلند داد زد، آی ته هستی پسر، قربانت بشم، بیامدی جانم. از پله ها پرید، دوید! در حیاط باز شد، تا من را دید، افتاد به جان خودش، حالا نزن، کی بزن، چنگ می زد به سر و صورتش، گریه می کرد، زار و زار، های و های. بغلش کردم.

مادرجان چی شده؟

چرا این قدر بی تابی می کنی!؟

نصفه شبی مردم بیدار می شوند.


 پدرم، برادرهام همه جبهه هستند، رفتیم داخل خانه، مادر هق هق گریه اش بند نمی آید، دست انداختم دور گردنش، ببین مادر من حی و حاضر، صحیح و سالم هستمه.اشک هایش را پاک کرد، نگاهی به قد و بالای من انداخت. حسابی بر اندازم کرد. دست ، سر ، صورت، چرخی دورم زد و دید، نه شکر خدا هیچ کجای من باندی، گچ گرفتگی، نه نشانی از گلوله خوردن، نه ترکش خمپاره، دستی به سرم کشید. گفت: بچه جان! بگُفتن ته تیر بَخوردی!؟

 آمد جلوتر روبروی من، باز دوری دورم چرخید.

گفتم: مادر دنبال چی هستی! حالا چراغ خانه نیمه روشن، نزدیک اذان صبح، همه خواب اند.

ناگهان لحن غمگسارانه ای بهش دست داد و گفت: همه بگفتنه که ته تیر بخوردی! 

گفتم: مادر باشه من صبح توضیح میدم. صبر کن. مادرجان قربانت برم. برو بخواب من خیلی داغونم.

رفت یک دست رختخواب آورد و جایم را پهن کرد، از خستگی افتادم. نفهمیدم چگونه خوابم برد.

هنو یک ساعت نخوابیده بودم که صدای اذان بیدارم کرد. ن

ماز صبح خواندم و دوباره خواب رفتم.

صبح مادرم بیدارم کرد و صبحانه را که خوردیم، دوباره برگشتم رختخواب، از پشت داغون بودم. درد داشتم و نمی توانستم تکان بخورم. بدنم تازه به التهاب افتاده بود، سرد شده بودم و درد همه تنم را گرفته بود.

مادرم دوباره آمد سر وقتم.  ایستاد و گفت: آخرش ته تیر بخوردی یا نخوردی!؟

گفتم: مادر جان فدات بشم، روم نمیشه بگم کجام تیر خورده، سربسته بگم، از پشت تیر بخورده، «باسن» داشتم از خجالت آب می شدم. خدایا این هم شد سرنوشت!؟

مادرم رنگ داد و رنگ گرفت، ریخت بهم عصبانی شد و گفت: شیرم حلالت نمی کنم اگه فرار کرده باشی و از پشت سر تیر خورده باشی. اصطلاح زن های محلی این بود که هر کسی از پشت سر تیر خورده حتما جزو کسانی بوده که داشته از خط مقدم جنگ فرار می کرده و زخمی شده؛ این برای

مادرهای محلی بسیار حیاتی و شرمندگی داشت که مردم و همسایه و فامیل فکر کنند پسرش خیانت کار به جبهه بود.در اصل این یک امر غلطی بود یک وقتی داری رودر رو با دشمن می جنگی یه چرخ می زنی که گلوله از بخت بد می خوره به باسن و پشت و پهلوت و می افتی.

جنگ صلیبی تیر و کمان که نیست. جنگ با صدر اسلام خیلی متفاوت است. به هر حال مادرم را قانع کردم که واقعا من خیانت کار نیستم. مادرم با شک و تردید دست از سرم برداشت.

هنوز دو ساعت نگذشته بود که خاله هام و همسایه ها آمدند.

ای داد و فریاد، ماندم که به این ها چه بگویم، مادرم  واقعا راست می گفت، خجالت هم داشت.

 شروع کردن سوال پیچ، تیر به کجات خورده! چه شده و کجا زخمی شدی.

مادرم میانجی می شد و یک جوری دست به سرشان می کرد.

 اما دست بردار نبودند.

مادرم گفت:  حالا تیر بخورده دیگه چکار دارین کجاش بخورده، مگه شماها دکترین. مگه مفتشین!

این زن ها هم حالا مگه دست بر می دارند.

ته قصه را  که فهمیدند و کمی آن مهر اولیه فرو کش کرد ه و رو به سردی رفته و جوری دیگر می پرسند.

آقا رضا  مگه خواستی بیای عقب تیر بخوردی!

گفتم: خاله جان، نه اینطوری نیست. همسایه جان اینطوری نیست من چطوری ثابت کنم که جاده شنی چی بوده و داشتم محمد علی عبوری را می آوردم که تیر خوردم.

ای داد ترسیدی! نکنه خواستی فرار آکنی؟ محمد علی را گرفتی رو کولت و ..

  ای وای از دست این جماعت. عجب مصیبتی، این تیر غیب،  از پشت سر خوردن. توی دلم عهد کردم اگه یک باره دیگه چنین اتفاقی برام بیفته خانه بر نمیگردم.

     اگر هم بیام صداش رو در نیارم که رسوای عالم هستم.

به هر تقدیر این دوران نقاهت مجروحیت، گلوله خوردن به فلاکت گذشت، از شهر ساری به سمت جبهه فرار کردم. هنگام رفتن، سوار اتوبوس که شدم، دویست توماننذر کردم، خدایا من از پشت سر زخمی نشوم، ای عراقی ها، ای دشمن بعثی، شما را به بچه  تون، به دخترتون، به زن تون، به هر ننه قمر که دلتان پیشش هست،

من را از روبرو بزنید. آمین ) من رفتم.

دو سه ماهی از این ماجرا گذشت، همه این تلخی ها، ناکامی ها و قصه تیر از پشت سر خوردن را فراموش کردم. در عملیاتی توی یک پاتک سنگین، شلمچه، آرپیچی زن بودم، به خدمه هم هیچ اعتقادی نداشتم، قبل عملیات تو سازماندهی نیروها، آرپیچی زن در کنارش یک خدمه است که در اصلیت نظامی گری باید کوله پشتی اش را پر کند از گلوله آرپیچی، پابه پای آرپیچی زن باشد، همان لحظه اول همه چیز بهم می ریخت.

هر بار که بلند می شدم شانه خاکریز، آرپیچی می زدم، چرخی میزدم، خودم را می کشیدم پائین، گلوله می گذاشتم دو باره بلند می شدم، دومین بار که چرخیدم، تیر خورد، دقیقا جای قبلی، باسن، ناگهان بیاد مادرم افتادم، ایستادم، مات و متحیر و غمگین، مجسمه شدم، یک مسجمه بسیار غمگین، که دارد همینطور وسط شعله های آتش، اشک می ریزد، دشمن در چند صد متری معرکه ائی بود، بیا و بببین، آرپیچی از دستم افتاد. بچه ها داد میزدند، رضا بزن! تانک بزن، رضا دیوانه شدی، بزن پسر، تانک ها رو بزن... من دارم به یک تراژدی تبدار  و غمکین، به یک رسوائی بزرگ فکر می کنم، به ننه ام. به خاله هام، به همسایه ها، به بچه های مسجد، رسم این بود که وقتی بچه ها از جبهه برمی گشتن، با یک عصا و چفیه و پای و دست گچ گرفته می رفتن مسجد، این طرف قصه خودش یک پزی داشت بیا و ببین، حالا من با چه روئی برم مسجد، برم خانه، ای داد و بیداد این چه سرنوشت تلخی است. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدایا من چاکرتم. نوکرتم خدا نزار زنده برگردم. خدایا من تحمل این شرم را ندارم. آخه این دیگر چه نوع آزمایشی است.

ما را منتقل کردند، عقبه، بیمارستان صحرائی، اهواز -  از آنجا هم تهران – چند روزی گذشت و مرخص شدیم، با روسیاهی روانه خانه شدم، باز هم سرنوشت نیمه شب مرا به خانه رساند.

ایستادم جلوی در و مکث کردم، فکر کردم چی به مادرم بگویم که قانع بشود، کوبیدم به در چند ثانیه ائی گذشت برق خانه روشن، مادر از خواب بیدار شد، از همان پشت در گفت: ته پسر اگه موسه تیربخورده، برو همونجا که دری!

گفتم: مادرجان روم سیاه مگه دست منه که به عراقی کثیف بگم بزنند وسط قبلم، مادرجان الان من کجا را دارم که برگردم. در و باز کن تا بهت بگم، بخدا من

روبروی دشمن میجنگیدم، حالا باز کن تعریف کنم. اگه حق با من نبود، برمیگردم همانجا که بودم.

در باز شد، مادرم اخم کرد، بدون این که به من نگاه کنه راهش را کشید و رفت، هنوز من داخل اتاق نرسیده بودم برق را خاموش کرد و خوابید. ماندم تو تاریکی، کورسو کور سو رفتم سراغ اتاقم، بدون لحاف و تشک افتادم روی زمین، گریه کردم و خوابیدم. صبح شد، نماز را که خواندم دیدم مادرم برام دوشک و رختخواب پهن کرده، خوابیدم.

ساعت 10 صبح بیدار که شدم صدای خاله هام می آمد. غصه ام گرفت که الان باز به این ها چی بگم. رفتم سلام کردم و نشستم.

مادرم صبحانه که آورد، یکی از خاله هام گفت: «من ندامبه این پدرسوخته صدام ته موسه چکار دارنه»

گفتم: حالا الان من باید چه بکنم که شما خاله ها و همسایه ها باور کنید که وسط عملیات از روبرو می جنگیدم که خمپاره خورد پشت سرم، باشه این بار از پدرسوخته صدام خواهش می کنم بزنه تو قلبم تا شما دلتان خنک بشه، با ناراحتی صبحانه نصفه نیمه خوردم و رفتم بیرون.

مدتی گذشت تا کمی بهبودی پیدا کردم باز دوباره برگشتم جبهه، این بار قسمت من شد ماهوت، آنجا دیدم پدرم هم هست، خوشحال شدم، عملیات کربلای 10 شرکت کردیم، پدرم هم در عملیات بود، همان شب اول عملیات من زخمی سطحی شدم و بردنم عقبه، نیروها بعد عملیات در بوالحسن مستقر شده بودند.

چند روز گذشت دوباره برگشتم، ماهوت، بوالحسن.

پدرم تا مرا دید. گفت: پسر تو کجا بودی؟

گفتم: جائی نبودم رفتم و برگشتم.

گفت من هر روز میرفتم معراج الشهدا، یکی یکی تابوت شهدا را باز می کردم. هر چه گشتم اصلا جنازه ات را پیدا نکردم. دیگر نا امید شدم.گفتم: آقاجون دیگر تو از مادر جلو زدی، مادر می خواست که فقط از روبرو تیربخورم، تو جنازه من را پیدا نکردی باید امیدوار می شدی.  نه این که نا امید بشی!

گفت: نه پسر جان، تو عزیز دل من هستی. ولی مانده بودم چطور جواب مادرت را بدم.

انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


گفتم: دیگر کار از این حرف ها گذشته، از این وضع که هر مرتبه دل مادرم را بشکنم واقعا خجالت می کشم باباجون.

 در همان لحظه فکری به سرم زد، انگار کسی من را هل داده باشد،  با پدرم خداحافظی کردم.

پدرم فکر کرد من از حرفش ناراحت شدم.

گفتم نه پدر جان، اهواز کاری برام هست که همین الان باید بروم.

 و رفتم اهواز  تا تکلیف خودم را با خدا و مادرم و همسایه ها یکسره کنم، راست رفتم دانیال نبی، نذر کردم اگه تیر از سمت قلبم بخوره، اگه شهید شدم که الحمدالله الرب العالمین، اگه باز ماندم، یک شب را در مسجد جامع شهر ساری دعای توسل برگزار میکنم و به همه شام مفصلی خواهم داد.

با خواهش و تمنا و زاری از خدا خواستم که قلب مادرم را شاد بکنم.

گفتم یا خدای مهربان، دیگه مرا جلوی خاله و همسایه و مادرم شرمگین نکن. رفتم خط.

روز اول عراق پاتک کرد، شلمچه، درگیری سنگین شد. حاجتم بر آورده شد. ترکش خوردم، از ناحیه سرو صورت و پا و دست و سینه، تیر می خورد به کشاله ران، به ساق پام، ترکش از روبرو، تیر مستقیم، با خودم حال می کردم، به خودم گفتم: رضا حالا حال کن و با سربلندی برو خانه پیش خاله ها و همسایه ها و مادرت تا برات اسپند دود کنند.

من می خندیم، بچه ها می گفتند: علیپور موج خورده، قاطی کرده،  دیوانه شده، خبر از حال دل من نداشتند که چرا در این وضع خونین حال دارم با خودم کیف می کنم.

من را فرستادند عقبه، بیمارستان اهواز، پرستار می خواست گچ بگیره از مچ پا و دستم، از پرستار خواهش کردم که تا بالای زانو گچ بگیره، خندید، گفت: موج هم خوردی!

مانده بود با اصرار من چه بکنه!؟ هم می خندید هم دلش می سوخت که حالا من موج خوردم و هذیان می گویم.

دستم را تا آرنج گچ گرفت، تیر خورده بود، استخوان دست و پام شکسته بود، پام را تا بالای زانو گچ گرفت.

خدا حسابی به من حال داد.

با یک افتخار بزرگ و خوشبختی فراوان برگشتم خانه، در زدم.

مادرم آمد پشت در، گفتم باز کن.

گفت: پسر من را سربلند کردی؟

گفتم: مادر باز کن، حسابی سربلند شدی.

در باز شد، تا مرا دید، سرتا پا گچ گرفته و پانسمان شده، زخمی  و داغون شدم.

خندید و خوشحالی در چشمانش موج می زد، من را همان جلوی در بغل کرد، بوسید، و زود رفت، اسپند دود کرد. رسیدم داخل خانه، مادرم دست هایش را بلند کرد و گفت: خدایا شکرت.

گفتم: ننه این  یعنی چی خدا رو شکر می کنی. من داغون شدم. تو خدا را شکر می کنی!؟

من تیکه پاره شدم، نمی بینی چقدر تیرو ترکش خوردم.؟ تو حال می کنی مادرجان! حال من را ببین.!

گفت: تو نمیدانی چقدر من خوشحالم، دیگر جلوی مادران شهدا، و خدا سربلند شدم. من را پیش همسایه ها و خاله ها سربلند کردی. تحویل بازی شد بیا و ببین.

صبح که شد همسایه ها ریختند خاله ها آمدند، مادرم آش پخت، هیاهویی برپا شد بیا و ببین.

کاسه به کاسه همسایه به همسایه آش نذری میداد، مادرم نذر کرده بود تیر به قلبم بخورد، بخشی از نذرش برآورده شده بود. آش داد.

مدتی گذشت. روزهای خوشی را سپری کردم، دوران نقاهتی پرمهر، با افاده پراکنی می رفتم مسجد جامع، همه تحویلم می گرفتند، دورم می گردیدند. خیلی خوش بودم.والدین من امید و آرزوی شهادت من را داشتند که در روز قیامت فرزند اهل تربیت کرده باشند و در راه خدا بخشیده باشند. نه دنبال دنیای مادی بودند و نه شهرت، مادر شهید بودن، آرزوی بزرگ مادرم بود، مادرم می خواست ام وهب باشد. اما نمیدانم چرا شهادت سهم من نشد.

شرح عاشقی/ هنر هوران هنر عاشقی است...

$
0
0

شرح عاشقی/هنر هوران هنر عاشقی است...

هوران نارنجستان بهشت:جانباز سرافراز سپاه کربلا (لشکر 25 کربلا) بیت الله گل محمدی در عملیات محرم به درجه جانبازی نائل گردید، حاج سعدالله گل محمدی پدرش نیز به اسارت لشکر بعثی در آمد و یک افسر بعثی تیری به زانوی پدر بیت الله شلیک کرد و او را با پای زحمی به اسارت برد.




هنر هوران، هنر عاشقی است



عکس: محیط انجمن نویسندگان استان گلستان/ هوران

نشست ادبی انجمن نویسندگان هوران گلستان

$
0
0
هوران: عرصه نویسندگی یکی از مهم ترین عرصه های ادبیات مقاومت و تبیئن اندیشه انقلاب امام و رهبری و شهیدان است که در جهان امروز هدایتگر موج بیداری اسلامی است، انجمن نویسندگان استان گلستان، با پیروی از اندیشه شهیدان به عنوان جبهه فرهنگی با حمایت از نویسندگان در جهت ارتقاء سطح هنری در استان و تجمیع فرهنگی و پرورش قلم نویبسندگان گلستان با برگزاری جلسات پیوسته هفتگی با حضور روایتگران دفاع مقدس در محل انجمن انجام وظیه می نماید. در خصوص، این هفته نوبت رسید به رزمنده دوران دفاع مقدس، قدرت الله باطنی که با حضور خود در این نشست ادبی چهار ساعته، به نوعی آموزش نویسندگان در حوزه ادب مقاومت و طرح سوال برای نویسندگان نشستی ارزشمند را در پی داشت.

در این نشست که علاوه بر نویسندگان دانشجویان دانشگاه منابع طبیعی گرگان نیز حضور داشتند. همچنین در پایان جلسه، دوتن از نویسندگان استانی، با حمایت انجمن نویسندگان گلستان نسبت به تالیف کتاب گردان مسلم ابن عقیل(ع) آمادگی خود را اعلام نمودند.
جلسه هفته آینده نیز با حضور نویسندگان، و یکی دیگر از رزمندگان گردان مسلم ابن عقیل، علیرضا علیپور در محل انجمن نویسندگان گلستان، واقع در شهرستان گرگان، خیابان شهدا، لاله 13 سبزه مشهد 4 از ساعت 3 الی 8 شب برگزار خواهد شد.

-  یکی از شرکت کنندگان در این مجلس که بطور هفتگی حضور فعال دارد در آلمان بدنیا آمده و مدتی است به ایران برگشته و بسیار هم علاقه مند است نوشتن برای شهدا را ... و نویسنده خوبی است، او میخواهد از شهدا بنویسید و آن را به المان ببرد تا به زبان المانی ترجمه و منتشر کند.

اهالی قلم استان گلستان، که تاکنون به جمع مجموعه هوران وصل نشده اند، می توانند جهت شرکت در این نشست های ادبی هر هفته به نشانی انجمن هوران حضور بهم رسانند. و همچنین به عضویت انجمن در آیند.
پیشنهاد و انتقاد و طرح  خودتان را با شماره دبیرخانه انجمن: 01712265159 در میان بکذارید.

یا پیشنهاد خود را در بخش نظرات اعمال نمائید.


اشاره/

برنامه این هفته انجمن نویسندگان گلستان

اولین دوره گارگاه نویسندگی، مبانی نویسندگی با حضور نویسندگان استانی و با حضور یکی دیگر از رزمندگان خاطرات دفاع مقدس که کار اموزان باید هفته بعد یک خاطره کوتاه شده را از جلسه این هفته تحویل داده و مورد نقد قرار خواهد گرفت.

دوره کامل آموزش خاطره نویسی 3 ماه می باشد.

استاد آموزش خاطره نویسی: غلامعلی نسائی، نویسنده فاتوس کمین

راوی: علی رضا علیپور

مدیر جلسات: مهرداد شیدان اکبر

انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


انجمن نویسندگان هوران استان گلستان


سومین نشست پائیزه انجمن نویسندگان گلستان برگزار شد

$
0
0

انجمن نویسندگان هوران استان گلستان در ادامه ماموریتهای خود، در عرصه ارتقاء سطح دانش نویسندگی و توسعه اندیشه انقلاب اسلامی هر هفته با برگزاری نشست های کارگاهی دو منظوره، این هفته، پنجشنبه 16 آبان ماه با حضور یکی از فرمانده هان گردان مسلم ابن عقیل(ع) حاج علیرضا علیپور به مدت چهل دقیقه خاطراتی را از دوران دفاع مقدس روایت کرده و آنگاه استاد برجسته ادبیات، استاد محمد طبرسا به آموزش مبانی نویسندگی پرداخت.

در ابتدای مراسم، به مناسبت ماه محرم روضه حضرت زینب نیز توسط روایت گر دوران دفاع مقدس خوانده شد.
در پایان هم مقرر شد هفته آینده هر نویسنده یک خاطره کوتاه شده را نوشته و با خود بیاورد، در نشست بعدی به نقد نوشته های حاضرین خواهیم پرداخت که این نقد توسط خود نویسندگان صورت خواهد گرفت.

انجمن نویسندگان گلستان ویژگی خاص خود را مردمی بودن میداند و هر هفته توسعه می یابد و بیشتر چایگاه خود را در استان می شناسد.

انجمن هوران دنبال بازی مدیر و منشی نیست تنها همه وقت خود را صرف پرورش نویسندگان استانی کرده و پایگاه امنی برای اهل قلم استان گلستان است.

علاقه مندانی که تاکنون با ما آشنا نشده اند میتوانند به نشانی: استان گلستان، شهرستان گرگان، خیابان شهدا – لاله سیزدهم – سبزه مشهد 4 قدم بگذارند که ما مشتاق قدم های متبرک تان هستیم.

همچنین می توانید با شماره های: (01712265159 - 01712237934)، تماس گرفته و بصورت تلفنی از جزئیات برنامهای انجمن نویسندگان هوران آشنائی بیشتری داشته باشید.

گزارش تصویری نشست هفتگی پائیزه شانزدهم آبان 1392

انجمن نویسندگان گلستان هوران، با مجوز رسمی از اداه کل فرهنگ، هنر و ارشاد اسلامی، شماره ثبت: 475
انجمن نویسندگان هوران










دیدار انجمن نویسندگان هوران گلستان با خانواده معظم سردار شهید صادق مکتبی

$
0
0
سردار شهید صادق مکتبی فرمانده رشید گردان حمزه سیدالشهدا / لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا
گزارش تصویری: والدین شهید سردار صادق مکتبی به همراه بستگان شهید که در ایام محرم توسط انچمن نویسندگان هوران در دیداری از خانواده معظم شهید برداشت شده است.
مادر و پدر شهید سمت راست؛
سمت چپ: دخترعمه شهید صادق مکتبی، حاج خانم حوا مکتبی همسر معظم یک جانباز
 
هور
 
انجمن نویسندگان گلستان
 
خ
 
انجمن نویسندگان گلستان
 
انجمن نویسندگان گلستان
 
انجمن نویسندگان گلستان

انجمن نویسندگان گلستان


انجمن هوران گلستان


از راست: مادر شهید -  پدر شهید و خواهر معظم شهید صادق مکتبی


انجمن هوران گلستان


انجمن هوران گلستان


انجمن هوران گلستان


انجمن هوران گلستان


وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم
ان الذین قالو ربنا ثم استقاموا فلا خوف علیهم ولاهم یحزنون اولئک اصحاب الجنه خالدین فیها جزإُ بما کانو یعملون.

آنان که گفتند آفریننده ما خداست وبر این سخن پایدار وثابت ماندند وبرآنها هیچ اندوهی در دنیا وعقابی نخواهد بود وآنان اهل بهشتند وبه پاداش اعمال نیک همیشه در بهشت خواهند بود.


با درود وسلام بر منجی عالم بشریت ,گسترش دهنده دین خدا در جهان عصر حاضر وعصر ظلم وستم وعصرکفر. سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب در عصر کفرانی و عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعیش وسلام بر امت شهید پرور ایران از شهدای انقلاب وکربلای حسینی تا انقلاب وکربلای خمینی سخنم را آغاز می کنم.


یا الله , یامحمد , یاعلی , یافاطمه , یاحسن , یاحسین , یاعلی, یامحمد , یاجعفر , یاموسی , یاعلی , یامحمد, یاحسن , یاحجت الله .


وتو ای نائب امام زمان روح الله وشما ای پیروان صادق شهیدان در این لحظه که قلم به دست گرفته و مطالب را به نام وصیت نامه می نویسم به هیچ عنوان اطمینان ندارم که شهید شوم. خداوندا رحمتی کن که چنان که تودوست داری بمیرم ودر لحظه مرگ قلبم مالامال از عشق تو باشد. خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپایم معصیت و گناه ,سراپا نقص ونافرمانی ام .گر چه از رحمت تو ناامید نیستم ولی منظورم این است که تا مرا نیامرزیدی, از دنیا بروم, می ترسم از من راضی نباشی , ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقد ر دوست داشتنی وپرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم که خون باید دررگهایم وسلولهای بدنم یارب یارب می گفت.


یا اباعبدالله شفاعت. آه چقدر لذت بخش است که انسان آماده باشد برای دیدار ربش ولی چه کنم که تهدید است. خدایا قبول کن به اینجا رسیدم ومتوجه شدم هرانسانی که به دنیا می آید باز باید برگردد. اما برگشتها از زمین تا آسمان باهم فرق دارند. یکی با مرگ می میرد که تمام ملائکه با احترام او وبه خاطر عظمت او جلویش تعظیم می کنند ودیگری بامرگی می میرد که همه ی ملائکه اورا لعن می کنند. بنابر این حالا همه که باید بروند طبق آیه شریفه قرآن که می فرماید:(انالله وانا الیه راجعون)


آیا در این صورت مرگ سرخ بهتر است یا مرگ سیاه. آیا رنج وزحمت در دنیا بهتر است یا بیچارگی در آخرت. اگر عقلمان سالم باشد, اگر راهمان فی سبیل الله وهدفمان الله باشد, مرگ سرخ رابر مرگ سیاه ترجیح می دهیم پس من این راه را باعقلی باز وآگاهانه انتخاب کردم تادِین خود رابه اسلام واین جامعه اسلامی اداء کنم .


هرگز راهی را که انتخاب نمودم باز نخواهم گشت. فرد فرد مادر قبال خون شهدا مسئولیتی بزرگ برگردن داریم وما هم باید سهمی دراین راه داشته باشیم .من ترجیح دادم برای ادامه راه شهیدان واولیاء خدا ورفتن به سوی حرم حسین (ع)از بیابان های سوزان جنوب باپاهای برهنه تاکربلای عزیز بِدوَم واگر امامم فرمان دهد ازآب های هورالعظیم تادجله شنا وازآنجا تاکربلای حسینی واز کربلا تاقدس عزیز بِدوَم. پرچم لا الهَ الله ومُحَمَدًرسولَ الله رابر فراز گنبد قدس عزیز به احتراز درآورم تاقدس از دست دژخیمان رها گردد واگر دراین راه شهید شوم فوزی است ,عظیم.



ای امت حزب الله برای رضای خدا امام عزیز راتنها نگذارید. هر چه بیشتر اورا یاری کنید تا انشاء الله این انقلاب خونین به انقلاب حضرت مهدی متصل گردد .پشتیبان روحانبت مبارز باشید ونگذارید افراد نالایق دراین لباس پیامبر نفوذ کرده وبخواهند به اسلام وروحانیت ضربه بزنند. پشتیبان ولایت فقیه باشید. خون ولایت فقیه قلب اسلام است وهمچنین پشتیبان دولت وارگانهای انقلابی باشید تاآسیبی به انقلاب وارد نشود. اگر طالب حق هستید, اگر حکومت اسلامی برجهان می خواهید ,اگرآزادی مقرر درقرآن می خواهید, انسان بمانید وعدالت رابه جای ظلم بپسندید واگر باستمگران مخالفید ودوست مظلومان هستید باید جهاد کنید, جهادی که قرآن برای هرکس درحد تکلیف واندازه معین فرموده است .همه این کوشش فقط برای خدا وخالص برای او باشدوافعال واعمال انسان خالص نمی باشد مگر با تهذیب نفس ومقدم داشتن جهاد اکبر برجهاد اصغرو استقامت وصبر بر مصائب وگرفتاری ها .



در راه خداچند کلمه ای درحد فهم خود ازجهاد در راه خدا بگویم که انگیزه من برای شرکت در صف پاسداران انقلاب اسلامی چه بود. عزیزان, جان شما امانتی است از جانب پروردگار درپیش شما (انالله) وبایداین امانت را تسلیم کنیم و(انا ایه راجعون).
پس چه خوش است قبل از اینکه صاحب امانت آرا بطلبد ,خود تقدیم کنی که در مقابل آن جایزه ای به بزرگی شهادت بگیری واز نعمت بهشت جاوید با رضای حق تاابد برخوردار شوی اما فرصتی که پیش آمده همیشه نخواهد بود چون جنگ ما پیروز می شود (انشاء الله) وفرصت جهاد در راه خدا از دست تو می رود ویا ضعف وپیری سراغت می آید وتوان جهاد را ازتو می گیرد وآن وقت است که بر گذشته خویش حسرت می خوری ودر جواب سؤال قیامت بی جواب می مانی که جوانی راکجا صرف کردی.


دوستانم ,برادران پاسدار, سالها در این دنیا باشما بوده ام ,حق بزرگی بر گردن من دارید. شاید برادرخوبی برای شما نبودم اما بزرگواری شما رادرتمام مراحل دیده ام. لذا از شما حلالیت می طلبم وبه استقامت و استواری در دین خدا شما راسفارش می کنم که تنها رمز موفقیت دردو عالم است ودر آخر از شما ایثارگران می خواهم که مگذارید افرادی مغرض وارد سپاهی که به خون هزاران شهید مزین است ,وارد شوند و سپاهی بودن را به عنوان شغل انتخاب نکنید. سپاه شغل نیست بلکه پایگاه جهاد است.

در آخر از شما می خواهم هر وقت فرزند مرا دیدید دست پدری روی سرش بکشید که احساس بی پدری نکند.

چند کلمه برای خانواده ام:

سلام بر پدر و مادرم. خدا راشکر می کنم که چنین پدر ومادری داشتم ومرابه صورت امانتی داشتند و امانت را تقدیم صاحب اصلیش کردند.
پدر و مادرم نا راحت نباشید از اینکه من درخون خود غلطیدم. شما صبر واستقامت کنید که صبر واستقامت شما بود که کمر ابر قدرتها را شکست.در آخر از شما می خواهم مرا ببخشید که فرزند خوبی برای شما نبودم .

سلام برخواهران و برادرانم,خواهران عزیز حجاب اسلامی تان را رعایت کنید که حجاب شما قوی تر ازآن تیری است که من به قلب دشمن می زنم و شما صبر زینب گونه باید داشته باشید. گوشه ای از صبر زینب (س) رابخوانید و ببینید چه می گویند درباره صبر زینب کبری.پس باید مقا ومت کنید .برادرم اسد الله واسماعیل راه من را ادامه دهید, اسلحه من را بر زمین نگذارید ,سنگر بسیج و مسجد را خوب حفظ کنید و به دوستا نم بگوئید پیام صادق این است که زمانی لباس سپاه برای من سبز است که به خونم آغشته باشد ودیگر شما را سفارش نمی کنم.همیشه در نمازجماعت هاو نماز جمعه ها و دیگر مراسم مذهبی شرکت کنید ودر آخربرای تمام فامیل و دوستان,سلام گرم خود رانثارشان می کنم و همچنین از امت شهید پرور گرگان و حومه می خواهم که نماینده تام الاختیار امام را یاری کنید و گوش به یکسری حرفها نکنید .



اختلاف به ضرر اسلام است ,سعی کنید همیشه وحدت داشته باشید .ما می دانیم اختلاف روی شخص "نور مفیدی"نیست اختلاف روی ولایت است ولی اشکال ندارد شما در صحنه باشید تمام مسائل کم کم درست می شود .
فقط در صحنه باشید امام را حمایت کنید و دیگر مسائل خودش خود به خود درست می شود.
سختی با همسر :
همسرم به دخترم فاطمه قرآن یاد بده و قرآن برای او بخوان تا نور خدا در دلش روشن شود و از تو همسرم می خواهم مرا ببخشید از این که شوهر خوبی برایتان نبودم. باید صبر کنی هر چند شما در این شهر گرگان غریب هستی ولی چه کنم از دست رفتن اسلام مشکل بود. باید می رفتم ,فاطمه جان خداحافظ ، فرزندم که خوب مرا ندیدی و بعد سوال می کنی که پدرم کجاست؟ این چه سفری است که برنگشت ؟
خداحافظ همگی شما تا قیامت

1- بهترین و لذتبخش ترین وقت از زندگیم ،زمانی است که در خون خود بغلتم یعنی دارم به خدای خویش نزدیکتر می شوم .
2_ شهادت فنانیست ، مرگ نیست ، بلکه زندگی ابدی است.

روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست

از سر کویش اگر سوی بهشتم می برند یابی تن هم گر در آنجا وعده دیدار نیست

والسلام ,بنده گنهکار خدا صادق مکتبی

غربت شهدای گمنام در مهمانی مردم گلستان

$
0
0
غربت شهدای گمنام در میزبانی گرگانی ها

ایام محرم بود این هفته که شهدای گمنام به شهر گرگان به مهمانی امدند، اما آن طور که شایسته مقام شامخ شهدا بود، میزبان خوبی گرگانی ها نبودند، تشیع شهدا با بی رمقی برگزار شد، یار همیشه همراه شهدا محمد تقی ملکش از بنیاد حفظ آثار گلستان، هر

چه توان داشت برد و همه وجودش را وقف شهدای گمنام کرد، لما آنها که مدعی تبلیغات میدانی شهدا هستند، غیبت داشتند و شاید بهتر بگویم بسیار بی مهری شد به شهدای گمنام که جای شرم ساری است...

بهتر و شفاف تر بگویم، مدعیان دروغین بیت المال خرد کن کجا بودند!؟
خیلی از مسئولین کجا بو.دند...
نبودند...
عکاس: محمد نسائی
هنرهوران، هنرشهادت است

.

.

.

.

.

هور

هوران

هوران

هور

هور

هور

.

.

هور

.

.

.

شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت + عکس

$
0
0

شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت + عکس

نویسنده: غلامعلی نسائی
شب عملیات «والفجر هشت»، سوار قایق شدیم و به سوی دشمن حرکت کردیم. از نهر خجسته که گذشتیم، قایق ها خاموش شدند تا دشمن متوجه حضور نیروها در اروند نشود، خیلی آرام و پارو زنان، پشت سر هم، رفتیم تا به نقطه تلاقی رسیدیم. 
قایق ها بصورت دایره وار حلقه زدند، بچه ها زمزمه کنان شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا، بعد منتظر غواص ها شدیم.

خیلی طول نکشید که چراغ ها علامت دادند که عملیات آغاز شد. همان لحظات اولیه ناگهان آب اروند وحشی شد، مه غلیظی سطح آب را پوشاند، به طوری که دشمن در شروع عملیات دچار سردرگمی شد.

بچه ها مانند رعد برق دشمن را غافلگیر کردند.

هور

در کنار ما بچه های بسیجی یاسوج، هلهله کنان به سمت دشمن هجوم بردند، صدای شلیک گلوله، انفجار نارنک های زیر آب، صدای تیربارها و هلهله بلند یاسوجی ها، رعب عجیبی در دل دشمن ایجاد کرد.

بیشتر بچه ها بین 15 تا 25 سال سن داشتند ما که اصلا نمی دانستیم اروند چیست؟ دریا را می شناختیم، شمالی بودیم و با دریا و برکه و شالیزار بزرگ شده بودیم.

این آب وحشی اروند با دریائی که ما دیده بودیم و در کنارش بزرگ شدیم، زمین تا آسمان متفاوت بود.

هور

دریا بسیار آرام و دلنشین، اروند متلاطم و خروشان، هوا سرد و سوزناک، آب به درجه انجماد رسیده است، قبلا دریا می رفتیم از دور دست که دریا موج می زد فرار می کردیم، حالا آمده ائیم وسط خروشان ترین آب وحشی دنیا، با تجهیزات جنگی، عملیاتی سنگین و سن کم، گردان مسلم ابن عقیل(ع) به فرماندهی علی اکبر نژاد و جانشین گردان شهید یوسفی، هر قایق بین 10 تا 12 نفر نیرو به سمت خط دشمن می رویم. توی قایق ما «1- من بودم 2- اصغر مسلمی پور 3- سعید کاکوئی 4- سعید بخشی 5- محمد علی بافندگان 6- علی قاسمی 7- حسن سعد 8 - عباس شیروژن 9- رمضان فیروزجائی 10 – حجت الله محسن پور در حال حرکت به سمت دشمن هستیم که ناگهان تیر خورد به حجت الله محسن پور، حجت افتاد کف قایق، یک تیر هم خورد به خود قایق، قایق خراب شد و از کار افتاد. حجت گفت: من تیر خوردم.

هور


هو

درگیری شدید شده بود و قایق های سرگردان دشمن هر قایقی را که میدیدند به رگبار می بستند، عراقی ها آشفته و بهت زده شده بودند. 

کوله پشتی حجت را باز کردم، جلیقه نجات روی کوله بسته شده بود، هر چه توی کوله بود، خشاب و قمقمه، هر چه که داشت ریختم کف قایق، حجت رها و سبک شده بود، جلیقه نجاتش را بستم، در همین لحظه دشمن قایق را زد، از قبل هم قایق صدمه دیده بود، کمی بنزین کف قایق پخش شده بود قایق ناگهان آتش گرفت و شعله ور شد.

به سرعت حجت را بلند کردم، هل دادم داخل آب، بعد خودم پریدم، دست حجت را گرفتم که زخمی رها نشود. بچه ها همه پریدند داخل آب، قایق مثل خانه ائی از نی داخل آب وحشی اروند آتش گرفت و شعله ور شد.

هور

آب صورت جزر به خودش گرفته بود و به سرعت 80 کیلومتر می رفت به سوی نامعلومی، و ما جهت ها را گم کرده بودیم و نمی دانستیم به کدام جهت سوق داده می شویم.

برای لحظه ائی ساکن شدم، دست حجت را چرخاندم، به سمت ایران شنا کردیم، کمی که رفتیم گفتم: حجت برگرد که هرگز به خشکی خودمان نمی رسیم، بریم سمت عراقی ها، عراقی ها به ما خیلی نزدیکترند، شنا کردیم سمت عراقی ها، یک دستم به پنجه های حجت گره خورده، دست دیگرم که رها بود، بردم بالا و متوجه شدم ما خیلی درون آب غرق هستیم.

در همین لحظه ناگهان دستم گیر کرد به یک طناب، چسبیدم و خودم را محکم کشیدم بالا، حجت را به شکم انداختم روی طناب، مثل ملحفه ائی سفید که روی بند رخت پهن می شود، هر دو پهن شدیم روی طناب، برای دقیقه ائی محکم شدیم و احساس امنیت کردیم. 
یک طرف طناب به یک کشتی متروکه عراقی گره خورده بود، طرف دیگرش می رفت سمت خشکی، خط اول عراقی ها کشتی است که کمین داخل آب عراقی ها بود، برای جابجائی نیروهای کمین از خط اول طناب را می گرفتند و رفت و آمد می کردند.

هور

ما حالا دقیقا زیر کشتی متروکه کمین عراقی ها هستیم، در همین لحظه که داشتم دو سوی طناب را رصد می کردم، نگاهم افتاد به قایقی روشن که برخی نقاطش نرم نرم آتش گرفته بود و خیلی کم سو می سوخت، اما خیلی مهم نبود.

حجت گفت: من قایق سواری بلدم، فقط تو من را برسان به قایق، بنداز داخل قایق من خیلی تند گازش می گیرم و می رویم سمت بچه های خودمان، سریع رفتیم سمت قایق، اول خودم رفتم داخل بعد حجت را کشیدم داخل قایق، با هم سوار شدیم.، دو نفری از خستگی تکیه دادیم به بدنه قایق، برای یک ثانیه احساس امنیت کردیم.

اشاره کردم، حجت سریع رفت سمت سکان تا گاز و بگیره، سکان را که گرفت، نگاهی به اطراف کردم عراقی ها از داخل کشتی متروکه ما را نگاه می کنند. اسلحه را گرفتند سمت ما، منتظرند حجت گاز بگیره وگلوله باران ما کنند.

تازه فهمیدم که اصلا از اول ما را تحت نظر داشتن منتظر بودند که ببینند ما چکار می کنیم.

حجت گاز داد، گلوله مثل باران ریخت روی سرما، قایق آتش گرفت، داد زدم حجت گاز بده، من آتش را خاموش میکنم، تو فقط گاز بده برو برو برو حجت...

حجت شیرجه زد داخل آب، من هم پشست سرش فوری پریدم داخل آب تا خیلی از هم جدا نشویم.

هور


خیلی بهم نزدیک بودیم، دستم و دراز کردم، برای لحظه ائی انگشتم به انگشت دستش لمس شد، حرارتی از سر پنجه هاش نشست ته قلبم، ذره ائی آرام شدم.

اما خیلی زود انگشتم یخ زد، سرمائی غریبانه نشست کف قلبم و بدنم یخ شد، ما از هم گسستیم، فشار و سرعت شدید آب شکافی عمیق بین ما انداخت، آب عصبی و هیجان زده، معلوم نیست چگونه حالی دارد، آرام آرام از هم جدا شدیم.

هرچه تلاش کردم، فاصله ما لحظه به لحظه بیشتر می شد، همینطور بیشتر و بیشتر، جدا شدیم به فاصله یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، رفتیم آخر هر چه فراق، شد فصل جدائی...

همینطور که دور می شدیم، حجت زیر نور منور دستش را بالا برد، صدایش را بلند کرد و فریاد گونه گفت: دیدار ما دشت کربلا .... و ناپدید شد

هور


دیگر همدیگر را گم کردیم، یک دقیقه که گذشت کاملا ناامید شدم. یک دقیقه داخل آب اروند زمان خیلی بلندی است، خیلی بلند به وسعت یک اقیانوس ...


آب جزر کامل گرفته بود و به طرز وحشیانه ائی حرکت داشت. توی سرعت شدید و هولناک آب خودم را رها کردم. دو دستم را مشت کردم و ضربدری گذاشتم روی سینه ام، پاهایم را بردم داخل شکمم، چشم هایم را بستم و خودم را قفل کردم، مثل نوزادی درون رحم مادر رها شدم. مثل یونس درون نهنگ تنهائی! مثل یوسف در چاه تنهائی. مثل موسی در طور تنها با خدا، تنهای تنها، رها توی امواج خروشان آب اروند، خیلی غمگین خودم را سپردم به خدا و گم شدم.

آب مرا همینطور با خودش هرکجا که دلش خواست برد، مثل دودی درون گردباد، چرخیدم و چرخیدم، رفتم و رفتم، بعد از مدتی که نمیدانم چقدر گذشته بود، به نقطه ائی رسیدم که بچه های لشکر عاشورا مستقر بودند. مرا از آب گرفتند و به خشکی بردند.

هور

«شهید حجت الله محسن پور» مدتی بعد از عملیات والفجر 8 جنازه اش در میان گل و لالی حاشیه اروند شناسائی شد. «علی اصغر سلمیی پور، سعید کاکوئی، سعید بخشی، محمد علی بافندگان، قاسمی، حسن سعد، عباس شیروژن، هر یک، در یکی از عملیات ها، به شهادت رسیدند و به با صفاترین، رفیق شهید خود «حجت الله محسن پور» پیوستند.

ولی من ماندم، منتظر وصال، تا سایه کی در رسد و افتاب رخ پنهان کند، به یاران شهید خود ملحق شوم.(آمین)

هوران

هور

هور

ه

هور

هور

هور

هور

هور

هور

هور

ه

.

و

.

حضور انجمن نویسندگان گلستان در نمایشگاه کتاب

$
0
0

 گرگان - پایگاه اطلاع رسانی هوران:دبیر انجمن نویسندگان استان گلستان گفت: به مناسبت فرا رسیدن روز کتاب و کتابخوانی، آثار منتشره در حوزه دفاع مقدس به همراه برنامه تدوینی و اجرائی انجمن نویسندگان که شامل:

مسابقه داستان کوتاه هوران، نشست های تخصصی نویسندگان گلستان و دیگر برنامه های راهبردی فرهنگی از سوی انجمن نویسندگان گلستان در این نمایشگاه که از روز یکشنبه به مدت یک هفته در محل تالار ارشاد گرگان برپا خواهد بود، حضور فعال خواهد داشت.

در استان گلستان با توجه به رشد فزاینده جوان جامعه در حوزه کتاب از سوی متولیانش کاستی های فراوانی وجود دارد. به عنوان مثال حوزه های که در این زمینه از بودجه های دولتی بهرمندند و تولیداتی که دارند، بیشتر در ویترین های خود، و فرم های گزارش کاری که باید گردن بودجه های خود را خرد کرده باشند، به کار می آید.

کتاب های که هیچ مخاطبی نخواهد داشت و یا مشکلات عمده دیگر در انتشار تیراژهای غیر واقعی کتاب هاست که این امر لطمات زیادی را به حوزه کتاب وارد نموده است.

انجمن نویسندگان گلستان با مجوز رسمی از اداره کل ارشاد گلستان حضوری فعال را در ادامه فعالیت های خود دارد که انشالله به توسعه و ترویج فرهنگ انقلاب اسلامی خواهد پرداخت.

نمایشگاه کتاب گلستان روز یکشنبه با حضور مدیرکل محترم ارشاد گلستان و واحدهای فرهنگی راس ساعت 3 عصر افتتاح خواهد شد و به مدت هفت روز برپا خواهد بود.

هوران


هور


.


.

مشاوره نویسندگی در نمایشگاه کتاب هفته گلستان + عکس

$
0
0
به مناست هفته کتاب، حضور انجمن نویسندگان گلستان در نمایشگاهی که به این منظور در محل تالار فخرالدین اسعد گرگانی دایر گردیده فرصت مناسبی را پدید آورد تا ظرفیت های پیش روی انجمن نویسندگان استان گلستان « هوران» با برنامه های چند منظوره خود، به تکلیفی که دارد، آن را به منصه ظهور برساند.

یکی از برنامه های که انجمن نویسندگان در محل نمایشگاه به آن پرداخته، مشاوره نویسندگی است، به همین منظور استعدادهای خلاق را جذب و به عضویت انجمن در می آورد و با برگزاری دوره های کارگاهی فرصتی مناسب را در اختیار نویسندگان علاقه مند گلستانی می گذارد.

نشست های تخصصی، کارگاهی و مسابقه داستان کوتاه هوران یکی دیگر از برنامه های انجمن نویسندگان گلستان است.

هوران با رویکرد توسعه اتدیشه انقلاب اسلامی و مقاومت به پرورش استعدادهای خلاق در عرصه نویسندگی می پردازد. هوران یعنی در حال متعالی شدن....

این نمایشگاه امروز یکشنبه ساعت 3 با حضور مدیرکل نهادکتابخانه های استان و دکتر منتظری و دیگر مسئولین افتتاح و بمدت یک هفته دایر است.

ساعت بازدید: صبح ها ساعت9 الی 12 و عصرها 3 الی 7
انجمن نویسندگان گلستان هوران

هوران

هوران

هوران

هوران

عوران

انحمن نویسندگان

هوران

هوران

هوران

هوران

هوران

هوران

مسابقه داستان کوتاه هوران با جایزه ویژه به مناسبت هفته کتابخوانی

$
0
0
انجمن نویسندگان استان گلستان با توجه به برگزاری هفته کتابخانی، در پی رسالت های خود با برگزاری مسابقه داستان کوتاه در این هفته به نوعی دعوت می کند از استعدادهای که قابلیت داستان نویسی را دارند جذب نموده و با برگزاری کلاس های نویسندگی و پرورش آنان به تقویت این عرصه در استان گلستان می پردازد. نویسندگی، از یک سو ذاتی و از سوی دیگر ترکیبی از آموزش و تجربه است.

تجربه همیشه با پروررش به عرصه ظهور می رسد.

برگزاری مسابقه به نوعی آزمونی است که سطح های متفاوت را شناسائی کرده و در این وادی مرحله به مرحله آنان را به نتایج نهائی که به نوعی بهترین نویسنده شدن را در پی دارد.

انجمن نویسندگان گلستان وظیفه خود می داند در خدمت اندیشه های خلاق باشد تا عرصه نویسندگی را در استان گلستان ارتقاء ببخشد.
مسابقه داستان کوتاه هوران، به نوعی ارسال یک دعوت نامه است، برای علاقه مندانی که توانائی داستان نویسی را دارند، اما تا بحال به طور جدی به آن فکر نکرده اند. داستان نویس خوبی هستند اما خود نمیدانند، نمی دانند که هیچ نویسنده ائی، نویسنده و شاعر بدنیا نیامده، ما با تلنگری کوتاه فرصتی بزرگ را در اختیار آنان قرار می دهیم.

به عبارتی دیگر داستان قالبی است که می تواند هرگونه محتوا را در درون خود جای دهد. یکی از رسالت های بزرگ، «انجمن نویسندگان گلستان؛ هوران» در عرصه جهاد فرهنگی و هنری، کشف، آموزش و سپس پرورش استعدادهای خلاقی است که بتواند به خوبی و با تسلط مناسب اخلاق، انسانیت، شرافت، ایثار، فضیلت، عدالت، آزادی و حقیقت را در قالب های گوناگون از جمله، قالب داستان به منصه ظهور برساند.

انجمن نویسندگان گلستان با ظرفیت و توانمندی بالای خود در امر جذب و ساماندهی نویسندگان گلستانی، به همراه پرورش استعداد های درخشان و خلاق، آموزش داستان نویسی را نیز به شرکت کنندگان مسابقه و اعضای انجمن خود به عهده می گیرد. شرکت کنندگان در مسابقه می توانند با تکمیل فرم عضویت در انجمن نویسندگان گلستان و همچنین تکمیل فرم آموزش نویسندگی خلاق و آموزش خاطره نویسی پیشرفته در کلاس های مبانی نویسندگی با گرایش های تکمیلی شرکت کرده و از فرصت های ارزشمند انجمن نویسندگان گلستان بهرمند شوند.

چکیده محتوا مسابقه: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت و آمریکا ستیزی، با این نظریه که خاطرات دوران دفاع مقدس از واقعیت های زندگی آدم هایش بر پهنه جهان بینی علاوه بر لذت به خواننده خود، درک و بصیرت و شناخت می دهد و نگاه او را به زندگی عمیق تر می کند و همچنین به آیندگان، امید و ارتقاء و میل به وطن پرستی و شجاعت و غرور بیشتری می بخشد.

شرایط:
1-تکمیل فرم عضویت در انجمن نویسندگان هوران - اختیاری
2-داستان کوتاه در یک صفحه A4 بطور متوسط 400 تا 560 کلمه، تایپ شده، یا بدون قلم خوردگی، خوش خط و خوانا باشد.
3-مشخصات کامل نویسنده، به همراه آدرس و شماره تماس حتما قید گردد.

4-آثار خود را نهایتا تا دوماه پس از برگزاری این مسابقه به نشانی: گرگان، خیابان شهدا لاله سیزدهم - سبزه مشهد 4 - کدپستی: 4913655975 انجمن نویسندگان گلستان هوران ارسال نمائید.

دبیرخانه انجمن نویسندگان گلستان:
تلفن: 01712265159
دورنما: 01712237934

پست الکترونیک: Hourangol@gmail.com
پایگاه اطلاع رسانی هوران: www.houran.ir

کارشناس مسابقه پس از بررسی محتوا و فن ادبی، اثر ارسالی را به بخش جایزه مسابقه ارسال و بعد از داروی به بهترین داستان برگزیده جوایز ویژه اهداء می گردد. جایزه ویژه: یک میلیون تومان، رتبه اول: 700 هزارتومان، رتبه دوم: 300 هزار تومان رتبه سوم: 150 هزارتومان رتبه چهارم تا دهم جوایزارزشمندی تقدیم می گردد.


«نیازمند حرکت جدیدی در عرصه فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت در اجتماع هستیم.»

انجمن نویسندگان گلستان هوران


زود پرستو شو بیا/ هوران

$
0
0
گزارش تصویری/ بازدید جانشین فرماندهی ستاد سپاه نینوا استان گلستان،

غرفه انجمن نویسندگان گلستان هوران/





انجمن نویسندگان گلستان برگزار می کند: مسابقه داستان کوتاه هوران

$
0
0

هورانبه گزارش خبرگزاری فارس از گرگان، غلامعلی نسایی عصر امروز در جمع خبرنگاران استان اظهار داشت: انجمن نویسندگان استان گلستان با توجه به برگزاری هفته کتابخوانی، در پی رسالت‎های خود با برگزاری مسابقه داستان کوتاه در این هفته به نوعی از استعدادهای که قابلیت داستان‎نویسی را دارند دعوت به همکاری می‎کند.

وی تصریح کرد: این انجمن تلاش دارد با برگزاری کلاس‎های نویسندگی و پرورش آنان به تقویت این عرصه در استان گلستان کمک کند چراکه اعتقاد داریم نویسندگی، از یک سو ذاتی و از سوی دیگر ترکیبی از آموزش و تجربه است.

دبیر انجمن نویسندگان استان گلستان با بیان اینکه تجربه همیشه با پرورش به عرصه ظهور می‎رسد، گفت: برگزاری مسابقه به نوعی آزمونی است که سطح‎های متفاوت استعدادها را شناسایی کرده و در این وادی مرحله به مرحله آنان را به نتایج نهایی می‌رساند.

نسایی افزود: انجمن نویسندگان گلستان وظیفه خود می‎داند در خدمت اندیشه‎های خلاق باشد تا عرصه نویسندگی را در استان گلستان ارتقا بخشد.

وی با بیان اینکه انجمن نویسندگان گلستان هوران دارای مجوز رسمی به شماره 475 از اداره‌کل ارشاد استان گلستان است، اذعان داشت: مسابقه داستان کوتاه هوران، به نوعی ارسال یک دعوت‎نامه است، برای علاقه‎مندانی که توانایی داستان‎نویسی را دارند، اما تا به حال به طور جدی به آن فکر نکرده‎اند.

دبیر انجمن نویسندگان استان گلستان خاطرنشان کرد: برخی داستان‎نویس خوبی هستند اما خود نمی‎دانند، نمی‎دانند که هیچ نویسنده‎ایی، نویسنده و شاعر به دنیا نیامده، ما با تلنگری کوتاه فرصتی بزرگ را در اختیار آنان قرار می‎دهیم به عبارتی دیگر داستان قالبی است که می‎تواند هرگونه محتوا را در درون خود جای دهد.

نسایی یادآور شد: یکی از رسالت‎های بزرگ، «انجمن نویسندگان گلستان؛ هوران» در عرصه جهاد فرهنگی و هنری، کشف، آموزش و سپس پرورش استعدادهای خلاقی است که بتواند به خوبی و با تسلط مناسب اخلاق، انسانیت، شرافت، ایثار، فضیلت، عدالت، آزادی و حقیقت را در قالب‎های گوناگون از جمله، قالب داستان به منصه ظهور برساند.

وی ادامه داد: انجمن نویسندگان گلستان با ظرفیت و توانمندی بالای خود در امر جذب و ساماندهی نویسندگان گلستانی، به همراه پرورش استعدادهای درخشان و خلاق، آموزش داستان‎نویسی را نیز به شرکت‎کنندگان مسابقه و اعضای انجمن خود به عهده می‎گیرد.

دبیر انجمن نویسندگان استان گلستان گفت: شرکت‎کنندگان در مسابقه می‎توانند با تکمیل فرم عضویت در انجمن نویسندگان گلستان و همچنین تکمیل فرم آموزش نویسندگی خلاق و آموزش خاطره‎نویسی پیشرفته در کلاس‎های مبانی نویسندگی با گرایش‎های تکمیلی شرکت کرده و از فرصت‎های ارزشمند انجمن نویسندگان گلستان بهره‎مند شوند.

وی چکیده محتوای مسابقه را فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت و آمریکاستیزی اعلام کرد و افزود: با این نظریه که خاطرات دوران دفاع مقدس از واقعیت‎های زندگی آدم‎هایش بر پهنه جهان‎بینی علاوه بر لذت به خواننده خود، درک، بصیرت و شناخت می‎دهد و نگاه او را به زندگی عمیق‎تر می‎کند و همچنین به آیندگان، امید، ارتقا، میل به وطن‎پرستی، شجاعت و غرور بیشتری می‎بخشد.

دبیر انجمن نویسندگان استان گلستان با اشاره شرایط حضور در این مسابقه گفت: علاقمندان ضمن تکمیل فرم عضویت در انجمن نویسندگان هوران، داستان کوتاه خود را در یک صفحه A4 به طور متوسط 400 تا 560 کلمه، تایپ شده، یا بدون قلم‎خوردگی، خوش خط و خوانا، به همراه مشخصات کامل نویسنده، به همراه آدرس و شماره تماس برای این انجمن ارسال کنند.

نسایی افزود: علاقمندان آثار خود را نهایتا تا دوماه پس از برگزاری این مسابقه به نشانی گرگان، خیابان شهدا لاله سیزدهم، سبزه مشهد چهار، کد پستی: 4913655975 انجمن نویسندگان گلستان هوران ارسال کنند.

وی ادامه داد: علاقمندان همچنین برای تماس با انجمن نویسندگان گلستان هوران می‎توانند از طریق تلفن با شماره 01712265159 یا دورنما با شماره 01712237934 یا پست الکترونیک به آدرس Hourangol@gmail.com و آدرس پایگاه اطلاع رسانی هوران به نشانی www.houran.ir تماس حاصل کنند.

دبیر انجمن نویسندگان استان گلستان اضافه کرد: کارشناس مسابقه پس از بررسی محتوا و فن ادبی، اثر ارسالی را به بخش جایزه مسابقه ارسال می‌کند و بعد از داروی به بهترین داستان برگزیده جوایز ویژه اهدا می‎شود.

نسایی با اشاره به جوایز این مسابقه افزود: جایزه ویژه یک میلیون تومان، رتبه اول 700 هزارتومان، رتبه دوم 300 هزار تومان و رتبه سوم 150 هزارتومان است و به رتبه چهارم تا دهم جوایز ارزشمندی تقدیم می‎شود.

جذب و ساماندهی نویسندگان اهل تسنن توسط انجمن نویسندگان گلستان

$
0
0

جذب و ساماندهی نویسندگان اهل تسنن توسط انجمن نویسندگان گلستان

به گزارش هوران:استان گلستان دشت وسعیی دارد بنام ترکمن صحرا که شامل گنبد و آق قلا و اینچه برون، گمشیان و بندرترکمن با استعدادهای درخشان و خلاق و آموزنده که کتاب های زیادی را تالیف کرده اند.


همچنین اهل سنت گلستان شهدای زیادی را تقدیم نظام جمهوری اسلامی کرده اند و علاقه مندی روز افزون نویسندگان اهل سنت به امام حسین و قیام عاشورا هر روز بیشتر و بیشتر می گردد.


امروز به همین مناسبت نشست کارگاهی توسط انجمن نویسندگان گلستان، استادی از انجمن قلم ایران و ارشاد استان با حضور نویسندگان ترکمن و گلستانی در محل تالار فخرالدین اسد گرگانی روزشنبه نهم آبان برگزار و از کتابی به همین مضمون از نویسنده خلاق ترکمن«یوسف قجق» در خصوص قیام 5 آذر شهدای گرگان و به همراه کتاب نویسنده و تاریخ نگار مشهور گلستانی؛ غلامرضا خارکوهی رونمائی گردید.

بیش از یکصد نویسنده اهل سنت عضو رسمی انجمن نویسندگان گلستان می باشند.

انجمن نویسندگان استان گلستان

انجمن نویسندگان گلستان

انجمن نویسندگان گلستان

پایگاه ستادی انجمن نویسندگان در محل تالار فخرالدین اسعدگرگانی

انجمن نویسندگان گلستان

انجمن نویسندگان گلستان

تبلیغات میدانی انجمن نویسندگان گلستان در سطح شهر گرگان و استان

انجمن نویسندگان گلستان

حضور رزمندگان و فرماندهان گردان مسلم در انجمن نویسندگان گلستان

$
0
0
انجمن نویسندگان استان گلستان در راستای اهداف و رسالت های خود علاوه بر جدب و ساماندهی و ارتقاء سطح خلاقیت نویسندگان استان؛ با نگهداری، حمایت و ایجاد کارگاه های آموزشی، نشست و هم اندیشی و نفد کتاب و اردوهای تفریحی تحصیلی؛ در بخش تاریخ شفاهی همه هفته رزمندگانی از گردان های عملیاتی لشکر 25 کربلا را با نشستی در حضور نویسدگان استانی دارد.

این هفته مهمان انجمن نویسندگان گلستان، فرماندهان و رزمندگان گردان مسلم ابن عقیل(ع) هستند.

انجمن نویسندگان در ادامه رسالت های خود تدوین کتابی ارزشمند را از گردان مسلم آغاز کرده است. جمع آوری و ثبت و نگارش این کتاب ازابتدای سال با هماهنگی های رزمنده گردان مسلم علیرضا علی پور آغاز شده که حضور این هفته رزمندگان گردان مسلم در محل انجمن به همین منظور خواهد بود.

فرماندهان و رزمندگان گردان مسلم ساعتی قبل از مازندران وارد گرگان مرکز استان گلستان شده اند که فردا صبح برمزار شهیدان و همرزمان خود مخصوصا شهید قربانی ادای احترام خواند کرد و سپس ساعت 10 صبح در محل انجمن نویسندگان هوران گلستان حضور خواهند داشت.

حضور رزمندگان گردان مسلم در محل انجمن نویسندگان گلستان عهدنامه ائی را امضاء خواهند کرد.
بجای مقدمه در کتابی که می نویسم.:

شهیدی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) می گفت: ای کاش بجای تفنگ، دوربینی داشتم و تمام رشادتهای بچه ها را در حین عملیات ثبت و ضبط می کردم؛ تا آیندگان بدانند، این فرزندان امام خمینی، چه کردند و چه دیدند و آیندگان از ما چه خواهند شنید!؟

هئران

هوران

ت

ه

هوران

0

هور

هوران

هوران

عکسی که می بینید ترکیبی از عکس یادگاری دوران دفاع مقدس است که اکنون بعد از 27 سال بار دیگر با خالی بودن جای دوستان شهید خود، یاد یاران شهید خود را به جان سپرده اند.

هوران

هوران

هوران

هوران

انجمن نویسندگان گلستان »هوران


ماجرای خواب ماندن در شب عملیات + عکس

$
0
0
مهرداد همیشه بین ما چند نفر برای این ‌که بچه‌ها را به سمت خانه‌ی خودشان سوق بدهد، پیشتاز بود. خانه‌شان پاتوق دائمی بود. مهرداد تک ‌پسر خانواده و قهرمان وزنه‌برداری بود.

نویسنده: غلام‌علی نسایی

مسجد جامع ساری، پاتوق بچه‌های جبهه‌ایی بود. وقت نماز که می‌شد، دور هم جمع می‌شدیم. مهرداد بابایی، سیدمجتبی علمدار، حسن سعد و... یک حلقه‌ انس تشکیل می‌دادیم، هر کجا که بود؛ مسجد و جبهه، همیشه با هم بودیم. ظهر روز چهار بهمن 66، نماز را که خواندیم، از مسجد بیرون رفتیم. خانه ما در محله نهضت بود و خانه مهرداد در محله‌ تکیه باقرآباد.

مهرداد همیشه بین ما چند نفر برای این ‌که بچه‌ها را به سمت خانه‌ی خودشان سوق بدهد، پیشتاز بود. خانه‌شان پاتوق دائمی بود. مهرداد تک‌پسر خانواده بود. قهرمان وزنه‌برداری که مادرش مهربان‌تر از خودش بود و پدرش با صفاتر از دریای خزر. حیاط خانه‌شان هم همیشه پر بود از بوی بهار نارنج. در بین راه که به ‌سمت خانه‌شان می‌رفتیم، ایستادم. گفتم: «مهربان‌پسر، مهردادجان! گردان مسلم(ع) پیغام داده که باید راهی بشوم. فردا هم باید بروم، امروز نمی‌توانم نهار خانه‌ی شما باشم.»

هور

راست: شهید سید علی دوامی چپ علیرضا علیپور

مهرداد غیظ کرد، به هم ریخت و گفت: «این دیگر آخر هر چه نامردی دنیاست، نارفیقی اگر بی‌ من ساری را به هر نقطه‌ی عالم ترک کنی...»

گفتم: «مهردادجان! تو تنها پسر خانواده‌ای، ما چند برجی هستیم. من نباشم، شش تای دیگر هستند که ننه‌ام دق نکند. تو چی؟ واقعاً می‌دانی که مادرت چه‌قدر به تو وابسته است؟ پدرت چی؟ اگر یک ساعت تو را نبیند، مثل این‌ که آفتاب گم شده باشد، فانوس می‌گیرد، وجب به وجب باغ و دریا و کوهستان شمال را از این رو به آن رو می‌کند. تازه تو قهرمان وزنه‌برداری هستی. مملکت به شما پهلوان‌های باایمان خیلی نیاز دارد. از همه مهم‌تر، تو عزیز دل مادری، اگه تو بیایی با من، اگر یک گوشه‌ی دست و سرت خراش بردارد، یک قطره خون از دماغ تو بیاد، وای بر من اگر زنده بمانم. امان از روزی که زنده و سالم برگردم. همیشه‌ی خدا محکوم به شرم و خجالتم در مقابل مادرت...»

بحث بالا گرفته بود که بر سر یک دوراهی رسیدیم، یک خم کوچه سمت محله‌ی ما می‌رفت، خم دیگر کوچه به محله باقرآباد. با مهرداد دست دادم و سرش را بوسیدم. خم دیگر کوچه را گرفتم و دستم را از دست مهرداد کشیدم. حرکت کردم به سمت خانه، یک قدم که برداشت قدم دوم، قفل شده بودم، مهرداد با آن پنجه‌های پهلوانی‌اش، چنان دست‌هایم را فشرد که قلبم داشت می‌ترکید. یک نیم دایره پیچیدم و برگشتم روبه‌روی مهرداد! گفت: «ببین رضا! ما با هم رفیق هستیم. رفاقت یعنی رفتن با رفیق تا آخر خط.»

گفتم: «من توان این‌که جواب ننه و بابای تو را بدهم ندارم. بچه‌جان ولم کن، ولم کن.»

دستم را کشیدم و یا علی(ع) گفتم و حرکت کردم. مهرداد، با عصبانیت گفت: «بُوبوبوروبابابابا.» بعد جوری مرا کشید که توی بغلش پرس شدم.

هوران

شهیدان حسن سعد و محمد علی صبوری در تصویر دیده می‌شوند

مهرداد وقتی حرف می‌زد، یک لکنت زبان بسیار شیرین داشت؛ اما وقتی عصبانی می‌شد، این لکنت از بیش‌تر و دوست ‌داشتنی‌تر می‌شد. دستم را از پنجه‌هایش کشیدم، یک قدم که دور شدم، دوباره نگاهی به چشم‌های آبی‌اش کردم. بغض آرام و غم پنهانی توی صورت و نگاهش نشسته بود که داشت التماسم می‌کرد، بی‌من نرو...

گفتم: «نه! تو نمی‌توانی با من بیایی.»

رفتم. دوید سمت من، شانه‌هایم را چسبید و یک نیم‌دایره سمت خودش چرخاند. او قهرمان وزنه‌برداری و من وردست پدر آرایشگرم بودم. تند چرخیدم و روبه‌رویش قرار گرفتم. خیلی عصبانی بود. لکنت زبانش هم زیادتر، اما شیرین‌تر شده بود. گفت: «ببین! من به مادرم، به به به پ پدررررم گفتم: دو دو دورم من یه یک خط قرمز بکشید.»

هوران

جهانشائی، علیرضا علی پور، شهید علمدار

وقتی گفت خط قرمز بکشید، انگار دور مرا خط قرمز کشیده باشد و من دلم را سپردم به مهرداد. رفتیم منزلشان. یک خانه‌ی قدیمی دوطبقه. خانه دو تا در ورودی داشت؛ یکی از کوچه‌ی اصلی، یک در دیگر از سمت پشت خانه که کوچه‌ی دیگر بود. پله می‌خورد و وارد حیاط می‌شد. یک باغچه‌ی پر از درخت‌های پرتقال، نارنج و بید مجنون. مهرداد همیشه رفقای خودش را برای این ‌که مزاحم خانواده نشوند، از در پشتی به طبقه بالا می‌برد.

رفتیم بالا، جلوی در اتاق ایستادم و گفتم: «مهردادجان! بی‌خیال نهار. الآن سر ظهر است و مادرت بنده خدا به زحمت می‌افتد.»

بی‌توجه به من مادرش را صدا زد. آمد بالا. عرض ادب کردیم. مادر و پسر رفتند گوشه‌ایی تا باهم گپ بزنند. گوش‌های تیز ما هم شنید که مادرش گفت: «مهردادجان! این چه کاری است که تو می‌کنی، الآن من چه‌کار کنم. این‌همه گرسنه را جمع می‌کنی وقت نهار می‌آوری خانه، این‌ها هم که ماشاءالله، همه بخور! چه‌طوری شکم پنج‌شش نفر را سیر کنم؟»

هور

شهیدان: مهراد عظیم باقری و حسن سعد در تصویر دیده می‌شوند

مهرداد خندید و گفت: «این‌ها همه خودی‌اند مادرجان! هر چه بیاری اعتراضی ندارند. هر چی توانستی سر هم کن، لنگ مرغی، شاخه درخت نارنجی، پوست پرتقال، یک مشت عدس و مرغانه. مهم نیست. این‌ها کارشان تو جبهه همین است. بند شکم نیستند، عادت دارند.»

هر چه به دستور مهرداد آماده شد خوردیم و برنامه‌ی رفتن را گذاشتیم؛ قرار شد فردا راهی جبهه شویم. گفتم: «مهردادجان! تا ما این‌جاییم تو اصلاً صدای رفتنت را در نیاور. بگذار هر وقت ما از این‌جا رفتیم، بعد فردا صبح یک بلایی سر خودت بیاور و پای مرا وسط معرکه نکش!»

عصر شد. همراه مهرداد رفتیم بلوار دریا، سمت ترمینال. دو بلیط اتوبوس گرفتیم. بعد رفتیم آرایشگاه پدرم که در محله‌ی نهضت بود. اول مهراد نشست. به بابام گفت: «موهای من را مثل دامادی رضا که بنا داری اصلاح کنی، بزن.»

بابام خندید و گفت: «علی‌رضا اصلاح‌شدنی نیست که نیست. مگر تو آدمش کنی که ما را هم با خودش ببرد جبهه.»

مهرداد صفایی به سر و صورتش داد. بهش گفتم: «داماد شدی پسر، خودت را تو آینه دیدی؟ حسابی خوشگل شدی‌ها!»

مهرداد نرم و غمگین خندید. نمی‌دانم چرا لحظه‌ای غمگین شد. شاید حس غریبی پیدا کرد که در فهم من نگنجید و من غمگین دیدمش. توی دلم گفتم: «من که این همه بهش وابسته‌ام، رفیقش هستم، وای به حال پدر و مادرش که مهرداد تک‌پسر خانواده هم هست.»

از پدرم خداحافظی کردیم و رفتیم. اما من گیر افتاده بودم، گیج و پریشان، نمی‌توانستم رها بشوم. همین‌طور قدم‌زنان به‌سمت مسجد جامع ساری رفتیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و به مهرداد گفتم: «هر کی برود خانه‌ی خودش.»


 هوران

شب سختی برایم بود. کاش می‌توانستم بدون مهرداد بروم؛ اما توان جدا‌یی‌اش را نداشتم. شب را با دلواپسی سپری کردم. نماز صبح را که خواندم، کوله‌ام را برداشتم، لباس پوشیدم و نشستم پای تلفن که به مهرداد تلفن بزنم. گوشی را برداشتم، قلبم می‌کوبید. خدایا! مادر مهرداد گوشی را بر ندارد. هنوز بوق سوم نخورده بود، مادرش گوشی را برداشت. ساعت هنوز هفت نشده بود. فهمیدم که هوای خانه‌ی دوست حسابی ابری است و دریای دل مادر مهرداد طوفانی. با شرمندگی سلام و احوال‌پرسی کوتاهی کردم. گویا مهرداد قصه‌ی رفتن را گفته بود؛ چون مادرش سنگین جواب داد. گفتم: «آقا مهرداد گوشی را بگیرند.»

مهرداد را صدا زد. مهرداد گوشی را برداشت. هنوز مهرداد حرفی نزده بود که مادرش با صدای بلند گفت: «این علیپوُره ریکا تِه ره ول نَکُونده؛ یعنی این پسره علی‌پور، تو را رها نمی‌کند.»

مهرداد سریع جلوی دهنی گوشی را گرفت تا من صدای ناراحتی مادرش را نشنوم. گفتم: «مهردادجان! من که به تو گفتم، ببین مادرت چه می‌گوید؟ هنوز که هیچی نشده، این‌طوری قاطی کرده! وای به روزی که برای تو اتفاقی بیفتد، من زنده بمانم! با چه رویی برگردم. تازه پدرتان چی؟ مهردادجان بی‌خیال شو. بگذار من تنها بروم.»

هوران

راست: شهید بهروز مستشرق، شهید مهرداد بابائی/ نشسته علیرضا علیپور

مهرداد خونسرد و خیلی با بی‌خیالی، گویا اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده، سلام کرد و گفت: «تو چی می‌گویی؟»

گفتم:«مثل این‌که متوجه عرایضم نشدی.»

گفت:«به این موضوع فکر نکن رفیق. من به این کارها کار ندارم، تو هم بهانه‌جویی بی‌خودی نکن لطفاً، بگو ببینم چه کار داری؟»

گفتم:«هیچی بابا، حرف من که حالی‌ات نمی‌شود! توکل به خدا، قلب کوچک مادرت، بغض نشکفته‌ی پدرت را بشکن و ساعت هفت صبح بیا دروازه بابل. وای بر من که عاقبت کارم بی‌تو چگونه خواهد شد.»

مهرداد گفت:«کتابی حرف نزن، دل ننه‌ی من بزرگ‌تر از دریای خزر است. الآن حاضر می‌شوم و می‌آیم.»

گوشی را گذاشتم. دلم داشت از پریشانی جیغ می‌کشید که این دل، عاقبت این بار تنها و بی مهرداد، برخواهد گشت. آماده شدم، کوله‌ام را برداشتم، خداحافظی کردم و رفتم به‌سمت سرنوشت.


هوران

هوا هنوز گرگ و میش بود که رسیدم سر قرار. چند دقیقه نگذشته بود که مهرداد کوله بر دوش آمد. لبخند شیرینی پای لب مهرداد دیدم، دلم آرام گرفت. بهش گفتم:«سلام‌علیک آقا مهرداد بابایی! عاقبت کارَت را به مراد رساندی.»

بعد هر دو زدیم زیر خنده و من پیشانی‌اش را بوسیدم.

سه‌شنبه 5 بهمن، میدان خزر. باران نم‌نم می‌بارید و هوا سرد و سوزناک شده بود. مسافرها یکی‌یکی از راه می‌رسیدند. ما منتظر رسیدن اتوبوس بودیم. باران بند آمده بود و برف نرم و ملایم می‌نشست. چاره‌ای نداشتیم جز این‌که با برانداز کردن دانه‌های بلورین برف، خودمان را سرگرم کنیم. مهرداد ساکت بود و حرفی نمی‌زد. انگار که اصلا در کنار من حضور ندارد. نگاهش کردم، نرم خندید؛ یعنی حوصله‌اش هنوز به‌جاست. نگاهی به جاده انداختم، گفتم:«مهردادجان، این اتوبوس کی از راه می‌رسد؟ گمانم یارو بلیط‌فروشه، دروغ می‌گوید که اتوبوس می‌آید. اصلاً اتوبوسی در کار نیست. سرکارمان گذاشته، الآن یک ساعت این‌جا توی سرما علافیم.»

بارش برف کم‌کم شدیدتر می‌شد. از سرما می‌لرزیدیم. داد همه‌ی مسافرها درآمده بود. هرکس چیزی می‌گفت: «این چه وضعش است؟ تو این سوز و سرما ما را سرگردان کرده‌اند. بلیط ساعت هشت بود.»

سطح تحمل من هم ریزش کرد، عصبانی شدم و شروع کردم به داد و فریاد: «این چه وضعش است؟ ما باید هر طور شده خودمان را به تهران برسانیم.»

داد و فریاد مسافرها بالا گرفت. مسئول تعاونی مسافربری گفت: «متأسفانه اتوبوس در راه برگشت از تهران به ساری تصادف کرده است. هر کس دوست دارد منتظر بماند تا ظهر یک اتوبوس دیگر خواهد آمد. هر کس عجله دارد بیاید و پول بلیطش را پس بگیرد.»

قیمت بلیط ساری به تهران، هر نفر 38 تومان بود. چار‌ه‌ای نبود جز این‌که تسلیم سرنوشت شویم. پول را پس گرفتیم و با عجله میدان خزر را به‌سمت دروازه بابل ترک کردیم.

خیلی سریع رسیدیم دروازه بابل. یک خودروی شخصی بنز به رنگ آبی بود که کرایه‌ی هر نفر هشتاد تومان می‌شد. یعنی دو برابر اتوبوس. سوار شدیم. برف سنگینی می‌بارید. از راننده خواهش کردیم تا وقتی که ماشین پر شود، بخاری‌اش را روشن کند. راننده ماشین را روبه‌راه کرد. گرم شدیم. زمان به‌سختی می‌گذشت و هیچ اثری از مسافر نبود. کلافه و خسته شده بودیم. به راننده کرایه دربست را پیشنهاد کردیم. راننده هم یک یا علی گفت و به‌سمت تهران حرکت کرد.

مهرداد صبور و پرحوصله، اما من پریشان از این‌همه سرگردانی، این‌همه سختی که در هوای سرد برفی از صبح کشیدیم. این آدم یک کلمه شکایت نکرد، حرف اضافه نزد که این چه وضعی است، اصلاً گله‌گذاری نکرد.

ساری را که پشت سر گذاشتیم، هوا طور دیگری شد. هرچه به‌سمت بلندی‌های هراز نزدیک‌تر می‌شدیم، شدت برف بیش‌تر می‌شد. باد هم شروع شده بود، باد، با برف و باران قاطی شده بود و بوران شده بود. باد شلاق می‌زد و برف می‌چسبید به شیشه‌ی ماشین و پرده‌ایی از یخ ایجاد می‌کرد. داخل ماشین دلنشین و گرم بود. برف‌ها در باد می‌غلتیدند، شیشه‌ها بخار گرفته بود، راننده هر چند ثانیه یک بار لُنگی که دور گردنش بود را می‌کشید و با یک دستش شیشه‌ی داخل را پاک می‌کرد. برف‌پاک‌کن خسته و درمانده نفس‌نفس می‌زد. رسیدیم به پلور، در یک پیچ خطرناک ماشین تکانی خورد، خاموش کرد و ایستاد.

هر چه استارت زد، روشن نشد. راننده گفت: «ماشین خراب شد.»

عاقبت نیم‌چه‌پتویی کهنه از زیر صندلی بیرون کشید و انداخت روی شانه‌اش. یک تکه پلاستیک هم روی سرش گذاشت و از ماشین بیرون زد. در که باز شد، سرما پیچید داخل ماشین. کاپوت ماشین را بالا زد و شروع کرد به دستکاری. داد می‌زد: استارت بزن. من پریدم جلو و هر بار که داد می‌زد استارت، سویچ را می‌چرخاندم.

نیم ساعتی گذشت. راننده آمد داخل و سیم‌ها را از پشت سویچ بیرون آورد. اتصال داد که شاید مشکل از این‌جا باشد. ماشین مجسمه شده بود، هر کاری کردیم روشن نشد. به تنها چیزی که فکر کردیم، پول تو جیبی‌مان بود. من و مهرداد از ماشین پیاده شدیم. ماشین زنجیر چرخ بسته بود و باید ماشین را هل می‌دادیم. چند متری که هل می‌دادیم، راننده استارت می‌زد. خیس عرق شده بودیم. بیش از حد توان تلاش می‌کردیم. نمی‌خواستیم وسط کوهستانی که هر یک ساعت، یک ماشین هم رد نمی‌شد، ناامید شویم. یک ساعت بیش‌تر سرگردان روشن شدن ماشین شدیم. راننده خسته از تلاش، عاقبت دستی به عرق پیشانی‌اش کشید و گفت: «بچه‌ها واقعاً شرمنده‌ام.»

برای لحظه‌ای دنیا روی سرم خراب شد. خدایا! این چه سرنوشتی است؟ راننده دستش را توی جیب برد و اسکناس مچاله‌شده‌ای را از هم جدا کرد، شمرد و گفت: «شرمنده‌ام به خدا! دست من نیست.»

نصف کرایه را پس داد. وضع مالی خوبی نداشتیم. من نصف مهرداد پول داشتم. نه این‌که مهرداد تک‌پسر و دوردانه خانواده بود، همیشه‌ی خدا پول تو جیبی‌اش بیش‌تر از من بود. اما ما شش برادر بودیم و درآمد پدرمان از یک مغازه‌‌ی سلمانی، خیلی چشمگیر نبود. از طرفی هم بعضی وقت‌ها پدرم جبهه هم می‌رفت، برای همین وضع زندگی خانواده سخت می‌شد. ما مجبور بودیم خیلی مراعات کنیم تا چرخ زندگی‌مان بچرخد.

حالا وسط کوهستان، بی‌پولی از یک طرف، گرسنگی هم کم‌کم به درماندگی و سرگردانی ما اضافه شد. قولی که به سیدمجتبی علمدار داده بودیم، یک طرف، دعای توسل جمکران طرف دیگر! باید هرطور شده پرواز کنیم تا شب به جمکران برسیم. فردا شب هم باید خودمان را به گروهان سلمان معرفی کنیم. توکل به خدا کردیم و در آن هوای بورانی، پیاده گردنه را گرفتیم و خودمان را بالا کشیدیم. هرچند قدم که می‌رفتیم، نگاهی به پشت سر می‌انداختم. مهرداد انگار این شرایط سخت را هنوز درک نکرده بود که آرام و مطمئن راه می‌رفت.

هوران

یک ساعت گذشت. به ندرت ماشینی از کنار ما می‌گذشت. اولین ماشین که سروکله‌اش پیدا شد، یک وانت پیکان بدون چادربند بود. اول توجهی به ما نکرد، شاید ترسیده بود اما چند متری که دور شد و داد و فریاد ما را دید، دلش رحم آمد و ایستاد.

جلوی ماشین به غیر از راننده، یک مرد و زن هم نشسته بودند. اشاره کرد اگر تحمل سرما را داریم، عقب ماشین سوار شویم. این بهترین گزینه‌ای بود که می‌شد انتخابش کرد. بدون هیچ حرفی سوار شدیم. هوا بسیار سرد و گدازنده بود. استخوان‌های ما از شدت سرما جیغ می‌کشید. در آن وضعیت سخت، تنها چیزی که ما را گرم نگه می‌داشت، اعتقاد قلبی بود که به آن پایبند بودیم.

عشقی که در وجود ما بود، رسیدن به دعای توسل بود و پس از آن جبهه. هرچه لباس ضخیم در کوله داشتیم، به خودمان پیچیدیم. برای لحظه‌ای اشک‌هایم حلقه‌حلقه روی گونه‌هایم نشست و منجمد شد. با خودم گفتم: «خدایا! ما که فقط داریم برای تو می‌آییم. این شرایط سخت اگر توی معرکه جنگ و در کوه‌های کردستان اتفاق می‌افتاد، نگران‌کننده نبود؛ اما نمی‌دانم مصلحت چیست؟»

همه‌ی مسیر بدون این‌که کلمه‌ای با مهرداد حرف بزنم، طی شد. نمی‌دانم چه‌قدر گذشته بود که پایتخت، خودش را به ما نشان داد. برای پریدن از عقب وانت لحظه‌شماری می‌کردیم. رسیدیم تهران‌پارس، سه‌راه افسریه؛ جایی که همیشه قفل است و ترافیک سنگینی دارد. لحظه‌ها کند و بی‌تاب می‌گذشت. عاقبت رسیدیم، نفسی عمیق کشیدم. به مهرداد گفتم: «مثل این‌که واقعاً به تهران رسیدیم.»

خوشحال از ماشین پایین پریدیم. مهرداد خواست به راننده کرایه بدهد که قبول نکرد. از تهران‌پارس فوری یک تاکسی سواری دربست به‌سمت راه‌آهن گرفتیم. طولی نکشید که رسیدیم.

هوران
راه‌آهن خیلی شلوغ بود. به هر مشقتی که بود، امریه گرفتیم که با قطار به اهواز برویم. امریه برگه‌ای بود رایگان تا رزمندگان با آن به جبهه‌های جنوب سفر کنند. امریه برای ساعت یک بعدازظهر فردا، بود. حرکت از تهران ساعت یک بود که رأس ساعت سه هم می‌رسید قم.

اما برنامه‌ی ثابت و همیشگی ما این بود که هر وقت می‌خواستیم به جبهه برویم، طوری تنظیم می‌کردیم که صبح روز سه‌شنبه از شمال به تهران می‌رفتیم، شب چهارشنبه جمکران و صبح آن روز حرم حضرت معصومه(س). ساعت سه عصر هم سوار قطار قم می‌شدیم و به‌سمت جبهه می‌رفتیم. امریه را گرفتیم، یک نفس عمیق و راحت کشیدیم که عاقبت به جمکران خواهیم رسید گوشه‌ای از ایستگاه راه‌آهن نماز ظهر و عصر را خواندیم. خسته، گرسنه و تشنه بودیم. چای داغ خوردیم و شکم‌مان را سیر کردیم تا انرژی کافی داشته باشیم. آن‌جا کمی گرم شدیم و استراحت کردیم. بعد سوار تاکسی شدیم و به‌سمت ترمینال جنوب حرکت کردیم. ساعت از سه گذشته بود که به ترمینال رسیدیم، اما از جمعیتی که آن‌جا ایستاده بودند وحشت کردیم.

ایستگاه جمکران، وضعیت غیرعادی داشت. مردم در یک صف بسیار طولانی و بسیار شلوغ ایستاده بودند. هرچه به انتهای صف نزدیک‌تر می‌شدیم، شلوغ‌تر و بی‌نظم‌تر می‌شد. به مهرداد گفتم: «اگر این‌طوری بخواهیم برسیم ته صف، شب می‌شود.»

دست مهرداد را گرفتم و گوشه‌ای دورتر از صف، سرگردان ایستادیم. دوباره آشفته و سرگردان شدیم. نگاهی به مهرداد انداختم. توی چشم‌های مهرداد خستگی را دیدم، اما چیزی نگفتم. می‌دانستم که هرگز شکایتی نخواهد کرد.

هر بیست دقیقه یک اتوبوس می‌آمد که تقریبا پر بود. فقط چند صندلی خالی داشت که با هجوم مردم به‌سمت آن، دعوا و یقه‌گیری بالا می‌گرفت و عاقبت، اتو‌بوس بدون آن‌که کسی را سوار کند، از میان جمعیت به سختی فرار می‌کرد!

هوا لحظه به لحظه سردتر و تاریک‌تر می‌شد. کم‌کم باران هم خودی نشان داد. دو ساعتی گذشت. دیگر تاب و تحمل نداشتم. به مهرداد گفتم: «اگر راه چاره‌ای پیدا نکنیم، تا فردا هم منتظر بمانیم، جز سرگردانی چیزی نصیبمان نخواهد بود. به درک که پول ما تمام می‌شود. توکل به خدا ماشین بگیریم.»

 هوران

مهرداد انسان عجیبی بود. اعتراضی به سختی، سرگردانی و سرما نداشت. من نق‌نقو شده بودم و دائم شکایت می‌کردم؛ هرچند که پشیمان نبودم. رفتیم سر خیابان، مردم آن‌جا هم ازدحام کرده بودند. هر ماشین شخصی که می‌آمد، مردم هجوم می‌بردند، طوری‌که می‌خواستند ماشین را از جا بلند کنند. داد می‌زدند، جمکران جمکران جمکران، ماشین گاز می‌داد و ناپدید می‌شد.

رفتیم سمت جنوب شرقی ترمینال. کمی صبر کردیم. بر‌گشتیم سمت انتهای جنوب غربی، هر طرف شلوغ‌تر از جای قبل. اصلاً موفق نمی‌شدیم. دیگر بریدم. نگاهی به چهره‌ی مهرداد انداختم. دلم برایش سوخت. دلم می‌خواست سرم داد بکشد؛ اما آن‌قدر متواضع بود که کلمه‌ای نمی‌گفت. بدجوری دلم گرفت، حس کردم شکست خورده‌ام.

مهرداد هم همین‌طور بود. آرام، لطیف و غمگین نشان می‌داد. دلم شکسته بود، نه به خاطر سرگردانی، خستگی و گرسنگی، بلکه به خاطر مهرداد. نگاه عمیقی به چشمان مهرداد کردم. دیدم در چشمانش حرارتی بیش‌تر از من است؛ برای رسیدن به دعای توسل و آن حال عاشقانه. برای لحظه‌ای از این‌که نتوانستم مهرداد را به آن حال عاشقانه‌ی جمکران برسانم، شرمنده شدم. از این شرمندگی گریه‌ام گرفت و اشک از گونه‌هایم جاری شد. دلم شکست و در هقt>‌هق گریه‌هایم به امام زمان(عج) گفتم: «مولای من! تو که خودت می‌دانی چه‌قدر عشقت در دل ماست. می‌بینی حال و روزگار ما را. همه‌ی وجود ما، همه‌ی هستی ما، فقط تو هستی! شاهد بیاورم... خودت.

گریه‌ام بالا گرفت. در هقt>‌هق گریه‌هایم نالیدم که آقاجان! فرمانده ما تویی، ما سرباز تواییم. اصلاً برای تو آمدیم. می‌خواهیم برویم به جبهه، جانمان را گرفته‌ایم کف دستمان. همه‌ی این‌ها برای توست، اگر تو نمی‌خواستی ما بیاییم خانه‌ات، چرا ما را در این برف و سرما، تا این‌جا کشاندی؟ ببین آقاجان ما چه‌قدر یخ کردیم. ببین داریم از گرسنگی می‌افتیم. مولای من! تو که مشرفی بر همه‌ی جهان، تو که احاطه داری به این عالم، حالا می‌خواهی ناامیدمان کنی؟

دلم داشت از سینه کنده می‌شد. دانه‌ی باران و اشک‌هایم گونه‌های هردوی ما را خیس کرده بود. مهرداد با آن‌همه صبوری هم حال دیوانگی مرا که دید، گریه افتاد. هنوز اشک‌هایمان را پاک نکرده بودیم که یک اتوبوس چند متری ما ایستاد. از آن اتوبوس‌های هیأتی تهران، جمعیت پراکنده ایستاده بودند. من و مهرداد در یک فضای خالی میان جمعیت بودیم.

مردم هجوم بردند سمت اتوبوس. چند نفر چنان تنه‌ای به ما زدند که نزدیک بود نقش زمین شویم. هم‌همه‌ای بر پا شده بود. نگاهم افتاد به اتوبوس، دیدم تقریباً پر است. در دلم گفتم: «این مردم عجب کم‌صبرند. بابا این‌که اصلاً پُر است، جایی برای گرفتن مسافر ندارد، چرا خودتان را خسته می‌کنید؟»

مردم چسبیده بودند به تنه‌ی اتوبوس و از سروکول هم بالا می‌رفتند؛ اما نمی‌دانم چرا اصلاً درِ اتوبوس باز نمی‌شد. شاگرد اتوبوس سرش را از شیشه بیرون کرد، مردم چنان هجوم می‌آوردند، گویی می‌خواهند اتوبوس را چپ کنند. ما فقط تماشا می‌کردیم. اصلاً ذره‌ای امید نداشتیم، برای همین هم تلاشی برای جلو رفتن نکردیم.

شاگرد اتوبوس، نگاهش را چرخاند سمت ما و بلند داد زد: «آهای شما دو نفر» من برای لحظه‌ای شوکه شدم، دور و برم را نگاهی کردم که شاید به دوست و آشنایی دارد اشاره می‌کند. باورم نمی‌شد که ما را صدا می‌زند. برای بار دوم صدا زد: «هی با شما دو نفر هستم! شما دوتا که اورکت جبهه‌ای دارید.»

من گفتم: «با مایی؟»

با صدایی بلند گفت: «بله! پس با کی هستم؟ زود باشید.

از لابه‌لای جمعیت جلو رفتیم. در باز شد، وقتی پایم را روی رکاب اتوبوس گذاشتم، اشکم جاری شد. توی دلم گفتم: «آقاجان! به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی.»

بغض سنگینی از خوشحالی گلویم را فشرد. سینه‌ام سنگین شد، نفسم بالا نمی‌آمد. یعنی اصلاً خودم را در آن حد نمی‌دانستم که پذیرفته شوم. همان‌جا، همه‌ی این اتفاقات را به مهرداد نسبت دادم و با خودم گفتم که این اجابت دعا و این لطف امام زمان(عج)، به خاطر مهرداد بوده است.

شاگرد اتوبوس با احترام ما دو نفر را به‌سمت ردیف دوم هدایت کرد. پشت سر راننده و کنار بخاری گرم. همین‌که نشستیم، دست مهرداد را محکم فشردم و آرامش عمیقی پیدا کردم.

طوفان‌زده‌ای بودیم که نجات پیدا کرده بودیم. اتوبوس حرکت کرد. هنوز گیج و پریشان از این‌همه لطف و دگرگونی بودم. شاگرد اتوبوس با دو لیوان چای و دو بسته کیک حال ما را پرسید و گفت: «بخورید تا داغ شوید.»

چای و کیک را که خوردیم، دوباره برگشت. دو لقمه‌ی بزرگ نان برای ما آورد و گفت: «گرسنه‌ هم که هستید، بخورید، بخورید تا جان بگیرید.»

دیگر همه‌چیز روشن و واضح بود. وقتی غذا را خوردیم، مهرداد بلند شد و رفت از راننده و شاگرد تشکر کرد و برگشت کنارم نشست. یک صلوات بلند فرستاد و همه‌ی مسافران اتوبوس هم با صدای بلند صلوات فرستادند. سکوت که برقرار شد، مهرداد بلند شد و گفت: «این دوست من مداح است.»

شاگرد اتوبوس فوری یک بلندگوی دستی آورد. من هم شروع کردم به مداحی. هر چه از آقا امام زمان(عج) خواسته بودیم، بیش‌تر از آن‌چه طلب کرده بودیم، برآورده شد. طولی نکشید که به مقصد رسیدیم.

رسیدیم مسجد جمکران. وارد که شدیم، همین که نشستیم روی زمین، شروع کردیم به خواندن دعای توسل. همه‌ی آن مصیبت‌ها را کشیده بودیم تا به دعای توسل برسیم. رسیدیم به آرزوی دلمان، چه‌قدر حال خوبی پیدا کردیم. همانطور که می‌خواستیم، به موقع، اتفاق افتاد؛ حتی یک ثانیه هم عقب نماندیم.

دعای توسل را خواندیم و آخر شب رفتیم خانه‌ی خواهرم در قم. خواهرم خیلی تعجب کرد. گفت: «این وقت شب، بی‌خبر؟!»

شوهر خواهرم جبهه بود. شب را خوابیدیم، صبح برای نماز رفتیم حرم حضرت معصومه(س)، نماز و زیارتنامه را خواندیم و برگشتیم. خواهرم صبحانه را حاضر کرده بود. صبحانه را که خوردیم، به خواهرم گفتم: «ما باید ساعت سه سوار قطار شویم، قبل از آن حرکت می‌کنیم تا جا نمانیم.»

خواهرم گفت: «من نهار برای شما فسنجان تدارک دیدم؛ مگر اجازه می‌دهم که بدون نهار بروید.»

از ما اصرار و از خواهرم انکار که بدون خوردن دست‌پختش حق رفتن را نداریم. خواهر بود و چاره‌ای نبود. فضای مطبوع و گرم اتاق ما را به خواب عمیقی فرو برد. برای نماز ظهر بیدار شدیم. دیگر فرصتی نبود که نماز ظهر را به حرم برویم، نماز را خواندیم و منتظر نهار شدیم.

خواهرم چای، میوه و تنقلات مختلف می‌آورد و اصرار داشت که بخوریم تا نهار آماده شود. ما هم منتظر و دلواپس سوت قطار. اندکی گذشت، عاقبت فسنجان از راه رسید و بر دل سفره نشست.

ساعت دو عصر شد. فقط یک ساعت فرصت داشتیم که جا نمانیم. نهار را که خوردیم، خواهرم دوباره چای و دسر آورد. گفتم: «مهردادجان بلند شو تا بی‌چاره نشدیم.»

بلند شدیم. از خواهرم خداحافظی کرده و راه افتادیم. سوار ماشین که شدیم، به راننده گفتم: «فقط جلدی بران که از قافله عقب نمانیم.»

خوردیم به ترافیکی که اصلاً سابقه نداشت. عاقبت نزدیک به ساعت سه رسیدیم راه‌آهن. از ماشین پیاده شدیم و دویدیم داخل راه‌آهن. ساعت سه و ده دقیقه بود. با عجله و دلواپسی وارد محوطه شدیم که قطار سوت دلخراشی کشید. دم قطار را دیدم که داشت دور می‌شد. زدم توی سرم، نقش زمین شدم. مهرداد نشست روی زمین کنار من، هاج و واج نگاه کردیم. قطار رفت...

گفتم: مهرداد بی‌چاره شدیم. این چه سرنوشتی بود؟ از ساری همین‌طور به مشکل خوردیم. دست مهرداد را گرفتم و دویدیم بیرون. تند و با عجله یک سرویس دربستی گرفتیم، به‌سمت اراک. به راننده گفتیم که اگر ما را به قطار اراک برساند، به او دو برابر کرایه می‌دهیم.

ایستگاه بعدی قطار اراک بود. رسیدیم اراک، هنوز به راه آهن نرسیده، سوت قطار دل ما را فرو ریخت، آسمان روی سرمان خراب شد. به راننده خواهش و تمنا کردیم که ما را برساند ایستگاه بعدی. مقصد بعدی قطار ازنا بود. خسته و سرافکنده شده بودم. مهرداد یک کلمه هم نق نمی‌زد که اگر نهار نمی‌خوردیم این‌طور نمی‌شد. به طرف اَزنا راه افتادیم. ازنا هم از قطار ماندیم، خودمان را به خرم‌آباد رساندیم. انگار خدا دیگر دلش واقعاً برای ما سوخت. در خرم‌آباد برای قطار مشکلی پیش آمده بود که بیش‌تر از حد معمول توقف کرد و ما به وصال خود رسیدیم.

قطار شلوغ بود. در راهرو ایستادیم و قطار راه افتاد. در اندیمشک پیاده شدیم و به سمت هفت‌تپه، محل استقرار لشکر «25 کربلا»، رفتیم. خودمان را به گردان مسلم(ع) تحویل دادیم. شب اولی که رسیدیم، سیدمجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان، از گردان مسلم، نیمه‌های شب بیدارم کرد. خواب‌آلود بیدار شدم. دیدم بچه‌ها زیر نور فانوس نشسته‌اند. مهرداد بابایی، حسن سعد و حسن حسین‌زاد. چشم‌هایم را مالیدم و گفتم: «چه خبر است؟

نگاه کردم، ساعت دو و نیم نیمه‌شب بود. گفتم: «ای بابا! شما هم نصف شب وقت گیر آورده‌اید. خوابم می‌آید. تازه رسیدم و خسته‌ام

رفتم زیر پتو. سیدمجتبی با صدای بلند داد زد: «علی‌پور پاشو بچه! می‌خواهیم برویم.»

سرم را از زیر پتو بیرون نیاوردم. با صدایی خسته و خمارآلود گفتم: «کجا؟»

گفت: «یک جای خیلی دور...»

گفتم: «بروید، من الآن خوابم می‌آید. بگو اصلاً بهشت، آن‌جا هم نمی‌آیم. دور من خط بکشید. یک خط قرمز!

بیرون باران می‌بارید و هوا خیلی سرد بود. تنبلی زد زیر دلم و خودم را زدم به‌خواب. هرچه سیدمجتبی، مهرداد و بچه‌ها گفتند، بلند نشدم و خوابیدم. صبح بلند شدم، دیدم چادر خالی است. رفتم بیرون، هیچ‌کس نبود. گروهان رفته بود، زدم توی سرم. دویدم سمتی که گروهان برای عملیات «والفجر 10» رفته بود...

*خاطراتی از رزمنده‌ی گردان مسلم ابن عقیل(ع) جانباز علی‌رضا علی‌پور

Viewing all 426 articles
Browse latest View live




Latest Images